آشنای غریب سلام .
آشنای غریب سلام .
حقیقتش هنوزنمی دانم ناچاری یادچار . اگرناچاری که هیچ ٬ امااگر دچاری به پیروی ازآئین سرخ
شقایق های وحشی دشت جنون باید حالت راپرسیدگرچه پاییزگاهی فرصتی برای پرسیدن
نمی گذاردمن همان که گفتی کردم . چشم هایم رابرهیچ وهمه بستم ودر جوارپنجره ای که هنوزروبه اقبال بلند ستاره های صادق آسمان بازمی شود
نشستم . حس می کنم بایداعتراف کرد که درنغمه هایت یک نیستان مثنوی به سوی رگه های خشک
یک احساس پراززمزم تشنگی جاری بود .
من صدای گام های مصمم شمس راازلابه لای حضورزردانتظارمولاناشنیدم کافی بودچترت رابه
کناری بگذاری آن وقت ترنشدن آسان بود راستی آن ها که زیرباران چتربه دست می گیرندتاکی
می خواهندازسرنوشت بگریزند ؟ باید تقویم هایمان راورق بزنیم من دلم
شور پرنده ای را می زند که هیچ گاه هجرت نکرد تا بخواهد برگردد ٬ ببین غریبه ٬ شاید به راستی من آن گمشده ای که در نغمه هایت موج می زند نیستم ٬ من با
عبور واژه از ذهن نا آشنای یک رهگذر بی اعتنا می شکنم با خیال حرفی که شاید هیچ گاه به زبان نیاید
ترک بر میدارم ٬ با اضطراب از چیدن شقایقی که شاید هیچ وقت چیده نشود می میرم ٬ . من تصور می کنم تا وقتی برای قربانی شدن آماده
نیستی به زبان آوردن فدایت شوم افزودن دروغی محض به باقی دروغ هاییست که تا به حال به همدیگر
گفته ایم .
میم آخر دوستت دارم اگر تا آسمان هفتم امتداد نیابد در ساقه هایش به راحتی می شود اثری از تردید
یافت ٬ ریشه ی دوستت دارم باید در تقدس ابرهایی باشد که هنوز به روی هیچ گلبرگی نباریده اند و
گونه ی هیچ گل سرخی را به یاد شکوفایی نینداخته اند حالا که برایت می نویسم خیال اطلسی های
بی قرار ایوان آرزوهایت جمع باشد ٬ پلک نمی زنم ٬ حالا غرق زخمه زدنم به سازی که هر کس نامی بر
آن می گذارد ٬ گاهی اشک بهترین مضراب برای نواختن شرجی ترین سمفونی دنیاست و گاهی نوازنده
یا شاعر برای تقدیم یک تکه آتش به آستان نیلوفری تمامی دلهای آشفته یک جرقه کم دارد .
تالار شیشه ای قلب های شفاف غرق سمفونی های نانوشته ایست که کسی تا به حال حتی پیش در
آمد آن ها را هم کشف نکرده است ٬ مردم حتی از خود نمی پرسند کنسرت قناری های اسیر قفس را
چه کسی رهبری می کند بی آنکه بدانند زخم قناری نیاز به رهبر ندارد ٬ مردم نمی دانند رهبر نغمه
سرایی های بلبلای آواره از زادگاه کیست که تا چشم به گل می دوزند بی اختیار مثل آفتاب گردان تغییر
جهت می دهند . هیچ کس از خود نمی پرسد باران که گاهی از سر وجد و سماع به روی پنجره های
آلوده به عادت غوغا می کند نخستین اثر خود را به چه کسی تقدیم کرده است .
مردم عصر ما حتی پرسش هایشان را گم کرده اند ٬ پس چگونه می توان از آن ها انتظار پاسخ داشت ٬
ما با چنین مردمی معاصریم ٬ چه فرقی می کند ما هم مثل آنها بهتر نیست در تنهایی با هم باشیم ؟
بهتر نیست نه در کنار هم بلکه با هم نگران داغ هایی باشیم که بر دل شقایق ها ابدی خواهد شد ؟
بهتر نیست در عین اسارت رها باشیم و در عین رهایی مبتلا ؟
من از سفر هیچ نمی دانم هروقت می گویند سفر ٬ بی اختیار یاد تو می افتم ٬ حس می کنم بوی
هجرت می آید و گرچه می دانم به قول حافظ عزیز : (( شرط اول قدم آن است که مجنون باشی )) و از
مولانا آموخته ام : (( آن چه یافت نمی شود آنم آرزوست )) حالا مسافر من آیا این توشه برای آغاز
سفرت کافیست ؟
پیش تر ها یک جا در گوشه ای از کتاب زندگی خواندم (( نفس عشق درمان عاشق است نه نقش
معشوق )) ساده ترش هم همان است که نیاکانمان گفته اند : (( تا دوری ٬ عزیزی و وقتی نزدیک شدی .
. . )) و سهراب عزیز هم چه زیبا سرود ٬ همیشه فاصله ای هست ساده بگویم ببین ! من از آن قله
هایی نیستم که وقتی فتحش کردی کنارش بگذاری گاهی لازمست بعضی قطعه ها را ناتمام سرود و
لذتش در آنست که هیچ وقت پایانش را ننویسی حالا که می نویسم چند تکه احتمال دوری از
خوشبختی از ناودان بلند تردیدم به روی حریری از جنس آرزوهای معصوم یک سرنوشت پر از ابهام چکه
می کند و همیشه اشتباه ما اینست که جای نگاه و گناه را تشخیص نمی دهیم همیشه انتخاب نوعی
اضطراب است و شاید اضطراب هم بخشی از انتخاب .
من اینگونه ام ٬ کسی که با سبدی از جنس تجربه در جنگل زندگی گام می نهد و تمشک های شوق
و حسرت را با خارهای تیزشان می چیند تا مبادا کسانی که دوستشان دارد پس از او به هوای چیدن
تمشک گرفتار خارهای تیز تقدیر شوند ٬ اما من خوب مے دانــم چــه ڪــســے را مــے شــود دوســت داشــتــ
و واے بــر روزگــارے ڪــه ســقــف اعــتــمــادم را ســنــگ حــادثــه ے یــڪ بــے وفــایــے بــر ســر رویــاهاے ڪــالــم آوار ڪــنــد
بــراے آن ڪــه اول بــبــازے و ســپــس بــســازے فــرصــت نــیــســت ٬ تــنــها بــراے شــنــاخــتــن و ســاخــتــن انــدڪ فــرصــتــی
بــا
حقیقتش هنوزنمی دانم ناچاری یادچار . اگرناچاری که هیچ ٬ امااگر دچاری به پیروی ازآئین سرخ
شقایق های وحشی دشت جنون باید حالت راپرسیدگرچه پاییزگاهی فرصتی برای پرسیدن
نمی گذاردمن همان که گفتی کردم . چشم هایم رابرهیچ وهمه بستم ودر جوارپنجره ای که هنوزروبه اقبال بلند ستاره های صادق آسمان بازمی شود
نشستم . حس می کنم بایداعتراف کرد که درنغمه هایت یک نیستان مثنوی به سوی رگه های خشک
یک احساس پراززمزم تشنگی جاری بود .
من صدای گام های مصمم شمس راازلابه لای حضورزردانتظارمولاناشنیدم کافی بودچترت رابه
کناری بگذاری آن وقت ترنشدن آسان بود راستی آن ها که زیرباران چتربه دست می گیرندتاکی
می خواهندازسرنوشت بگریزند ؟ باید تقویم هایمان راورق بزنیم من دلم
شور پرنده ای را می زند که هیچ گاه هجرت نکرد تا بخواهد برگردد ٬ ببین غریبه ٬ شاید به راستی من آن گمشده ای که در نغمه هایت موج می زند نیستم ٬ من با
عبور واژه از ذهن نا آشنای یک رهگذر بی اعتنا می شکنم با خیال حرفی که شاید هیچ گاه به زبان نیاید
ترک بر میدارم ٬ با اضطراب از چیدن شقایقی که شاید هیچ وقت چیده نشود می میرم ٬ . من تصور می کنم تا وقتی برای قربانی شدن آماده
نیستی به زبان آوردن فدایت شوم افزودن دروغی محض به باقی دروغ هاییست که تا به حال به همدیگر
گفته ایم .
میم آخر دوستت دارم اگر تا آسمان هفتم امتداد نیابد در ساقه هایش به راحتی می شود اثری از تردید
یافت ٬ ریشه ی دوستت دارم باید در تقدس ابرهایی باشد که هنوز به روی هیچ گلبرگی نباریده اند و
گونه ی هیچ گل سرخی را به یاد شکوفایی نینداخته اند حالا که برایت می نویسم خیال اطلسی های
بی قرار ایوان آرزوهایت جمع باشد ٬ پلک نمی زنم ٬ حالا غرق زخمه زدنم به سازی که هر کس نامی بر
آن می گذارد ٬ گاهی اشک بهترین مضراب برای نواختن شرجی ترین سمفونی دنیاست و گاهی نوازنده
یا شاعر برای تقدیم یک تکه آتش به آستان نیلوفری تمامی دلهای آشفته یک جرقه کم دارد .
تالار شیشه ای قلب های شفاف غرق سمفونی های نانوشته ایست که کسی تا به حال حتی پیش در
آمد آن ها را هم کشف نکرده است ٬ مردم حتی از خود نمی پرسند کنسرت قناری های اسیر قفس را
چه کسی رهبری می کند بی آنکه بدانند زخم قناری نیاز به رهبر ندارد ٬ مردم نمی دانند رهبر نغمه
سرایی های بلبلای آواره از زادگاه کیست که تا چشم به گل می دوزند بی اختیار مثل آفتاب گردان تغییر
جهت می دهند . هیچ کس از خود نمی پرسد باران که گاهی از سر وجد و سماع به روی پنجره های
آلوده به عادت غوغا می کند نخستین اثر خود را به چه کسی تقدیم کرده است .
مردم عصر ما حتی پرسش هایشان را گم کرده اند ٬ پس چگونه می توان از آن ها انتظار پاسخ داشت ٬
ما با چنین مردمی معاصریم ٬ چه فرقی می کند ما هم مثل آنها بهتر نیست در تنهایی با هم باشیم ؟
بهتر نیست نه در کنار هم بلکه با هم نگران داغ هایی باشیم که بر دل شقایق ها ابدی خواهد شد ؟
بهتر نیست در عین اسارت رها باشیم و در عین رهایی مبتلا ؟
من از سفر هیچ نمی دانم هروقت می گویند سفر ٬ بی اختیار یاد تو می افتم ٬ حس می کنم بوی
هجرت می آید و گرچه می دانم به قول حافظ عزیز : (( شرط اول قدم آن است که مجنون باشی )) و از
مولانا آموخته ام : (( آن چه یافت نمی شود آنم آرزوست )) حالا مسافر من آیا این توشه برای آغاز
سفرت کافیست ؟
پیش تر ها یک جا در گوشه ای از کتاب زندگی خواندم (( نفس عشق درمان عاشق است نه نقش
معشوق )) ساده ترش هم همان است که نیاکانمان گفته اند : (( تا دوری ٬ عزیزی و وقتی نزدیک شدی .
. . )) و سهراب عزیز هم چه زیبا سرود ٬ همیشه فاصله ای هست ساده بگویم ببین ! من از آن قله
هایی نیستم که وقتی فتحش کردی کنارش بگذاری گاهی لازمست بعضی قطعه ها را ناتمام سرود و
لذتش در آنست که هیچ وقت پایانش را ننویسی حالا که می نویسم چند تکه احتمال دوری از
خوشبختی از ناودان بلند تردیدم به روی حریری از جنس آرزوهای معصوم یک سرنوشت پر از ابهام چکه
می کند و همیشه اشتباه ما اینست که جای نگاه و گناه را تشخیص نمی دهیم همیشه انتخاب نوعی
اضطراب است و شاید اضطراب هم بخشی از انتخاب .
من اینگونه ام ٬ کسی که با سبدی از جنس تجربه در جنگل زندگی گام می نهد و تمشک های شوق
و حسرت را با خارهای تیزشان می چیند تا مبادا کسانی که دوستشان دارد پس از او به هوای چیدن
تمشک گرفتار خارهای تیز تقدیر شوند ٬ اما من خوب مے دانــم چــه ڪــســے را مــے شــود دوســت داشــتــ
و واے بــر روزگــارے ڪــه ســقــف اعــتــمــادم را ســنــگ حــادثــه ے یــڪ بــے وفــایــے بــر ســر رویــاهاے ڪــالــم آوار ڪــنــد
بــراے آن ڪــه اول بــبــازے و ســپــس بــســازے فــرصــت نــیــســت ٬ تــنــها بــراے شــنــاخــتــن و ســاخــتــن انــدڪ فــرصــتــی
بــا
۱۱۹.۹k
۰۳ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.