دنیای تاریک من (:
#دنیای_تاریک_من
پارت :14
لینو درحالی که اشک از چشماش میومد نامه رو گذاشت رو میز و رفت دوش بگیره.
هان صبح بلند شد و شروع کرد تمام چیزهایی که فهمیده بود رو جمع کرد تا جواب سوال رو پیدا کنه ولی بازم جواب نصفش رو نفهمید
آماده شد رفت شرکت ، تا رفت تو اتاقش یادش افتاد که لینو زیاد نمیاد شرکت
رفت پشت میزش نشست و شروع کرد به کار کردن اما همش فکرش مشغول بود و به ساعت نگاه میکرد
بلند شد رفت سمت خونه ی لینو چندبار زنگ زد و دید باز نمیشه نگران شد و از در بالا رفت و باعجله رفت تو که دید لینو نشسته رو کاناپه قهوه میخوره و فیلم میبینه.
-هان؟ایجا چیکار میکنی؟ چجوری اومدی تو!
+تو آدم نیستی آره؟میدونی چقد نگران شدم چرا درو باز نکردی ؟
-اوا ببخشید صدای تلویزیون زیاد بود
حالا تو اینجا چیکار میکنی
+اومدم چند تا سوال بپرسم تو شرکت که پیدات نمیشه
-خب بپرس
+حالت خوبه ؟
-میخواستی اینو بپرسی
+نه فقط میخواستم بدونم ، خب حالا که هیچکاری نداری پس باید به سوالام جواب بدی
-نه اشتباه نکن هر بیکاری بیکار نیست من کلی کار دارم فقط حوصله ی انجام دادنشو ندارم
فقط سه تا سوال جواب میدم
+تنبل:/
سوال اول چرا گفتی تو قاتل مامانمی ؟
سوال دوم چرا بهش گفتی پول پرست؟
و سوال سوم قرار بود یک چیز دیگه باشه ولی عوضش کردم
اون نامه که روش نوشته father (پدر) روی میز چیه؟
لینو بغضشو قایم کرد و شروع کرد به جواب دادن :
- وقتی خیلی بچه بودم شاد ترین لحظاتم رو با پدر و مادرم داشتم
مثلا بازی کنار ساحل وقتی پدر و مادرت صدات میکنن غذا آمادست یا رفتن به شهربازی و خوردن غذا کنار پدر و مادری که همه ی وجودم بودن اما یه زمین همه چیز رو تغییر داد
پدرم متوجه شد که قیمت زمینمون خیلی رفته بالا پس اون رو فروخت و یک شرکت ساخت و به مرور زمان اون شرکت معروف و معروف و معروف تر شد حسابی پولدار شده بودیم وشاد بودیم تا اینکه پدرم تصمیم گرفت وزیر بشه ،کلی زحمت کشید و وزیر شد اما بعدش دیگه خودشو بالا میدید و خودخواه شده بود ثروت رو به ما ترجیح میداد و به خاطر همین همش با مادرم دعوا میکردن تا اینکه مادرم فهمید پدرم یک زنه دیگه داره و به مادرم خیانت کرد! پدرم انکار کرد
ولی یکروز اون زن رو برداشت آورد خونه و مادرم چمدون رو جمع کرد و گفت که از خونه میره نباید اون زن رو میاورد و پدرم اصلا سعی نکرد جلوش رو بگیره
مادرم منو بغل کرد و با بغض درحالی که لبخند زده بود گفت پسرم خوب بزرگ شو و خوب غذا بخور و شاد باش مامانی میاد دنبالت باشه؟
منم مادرم رو بغل کردم و نمیدونستم که ،
نمیدونستم که آخرین باره که مادرم رو میبینم و در آغوش میگیرم .
پارت :14
لینو درحالی که اشک از چشماش میومد نامه رو گذاشت رو میز و رفت دوش بگیره.
هان صبح بلند شد و شروع کرد تمام چیزهایی که فهمیده بود رو جمع کرد تا جواب سوال رو پیدا کنه ولی بازم جواب نصفش رو نفهمید
آماده شد رفت شرکت ، تا رفت تو اتاقش یادش افتاد که لینو زیاد نمیاد شرکت
رفت پشت میزش نشست و شروع کرد به کار کردن اما همش فکرش مشغول بود و به ساعت نگاه میکرد
بلند شد رفت سمت خونه ی لینو چندبار زنگ زد و دید باز نمیشه نگران شد و از در بالا رفت و باعجله رفت تو که دید لینو نشسته رو کاناپه قهوه میخوره و فیلم میبینه.
-هان؟ایجا چیکار میکنی؟ چجوری اومدی تو!
+تو آدم نیستی آره؟میدونی چقد نگران شدم چرا درو باز نکردی ؟
-اوا ببخشید صدای تلویزیون زیاد بود
حالا تو اینجا چیکار میکنی
+اومدم چند تا سوال بپرسم تو شرکت که پیدات نمیشه
-خب بپرس
+حالت خوبه ؟
-میخواستی اینو بپرسی
+نه فقط میخواستم بدونم ، خب حالا که هیچکاری نداری پس باید به سوالام جواب بدی
-نه اشتباه نکن هر بیکاری بیکار نیست من کلی کار دارم فقط حوصله ی انجام دادنشو ندارم
فقط سه تا سوال جواب میدم
+تنبل:/
سوال اول چرا گفتی تو قاتل مامانمی ؟
سوال دوم چرا بهش گفتی پول پرست؟
و سوال سوم قرار بود یک چیز دیگه باشه ولی عوضش کردم
اون نامه که روش نوشته father (پدر) روی میز چیه؟
لینو بغضشو قایم کرد و شروع کرد به جواب دادن :
- وقتی خیلی بچه بودم شاد ترین لحظاتم رو با پدر و مادرم داشتم
مثلا بازی کنار ساحل وقتی پدر و مادرت صدات میکنن غذا آمادست یا رفتن به شهربازی و خوردن غذا کنار پدر و مادری که همه ی وجودم بودن اما یه زمین همه چیز رو تغییر داد
پدرم متوجه شد که قیمت زمینمون خیلی رفته بالا پس اون رو فروخت و یک شرکت ساخت و به مرور زمان اون شرکت معروف و معروف و معروف تر شد حسابی پولدار شده بودیم وشاد بودیم تا اینکه پدرم تصمیم گرفت وزیر بشه ،کلی زحمت کشید و وزیر شد اما بعدش دیگه خودشو بالا میدید و خودخواه شده بود ثروت رو به ما ترجیح میداد و به خاطر همین همش با مادرم دعوا میکردن تا اینکه مادرم فهمید پدرم یک زنه دیگه داره و به مادرم خیانت کرد! پدرم انکار کرد
ولی یکروز اون زن رو برداشت آورد خونه و مادرم چمدون رو جمع کرد و گفت که از خونه میره نباید اون زن رو میاورد و پدرم اصلا سعی نکرد جلوش رو بگیره
مادرم منو بغل کرد و با بغض درحالی که لبخند زده بود گفت پسرم خوب بزرگ شو و خوب غذا بخور و شاد باش مامانی میاد دنبالت باشه؟
منم مادرم رو بغل کردم و نمیدونستم که ،
نمیدونستم که آخرین باره که مادرم رو میبینم و در آغوش میگیرم .
۳.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.