رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_۱
معلم ریاضی: بچه ها این مسئله هایی که توضیح دادم، رو تخته نوشتم یادداشت کنید و جلسه بعدی همراهتون بیارید.
نصفی از بچه ها اصلا به حرفای معلم گوش نمیدادن و بقیه سرشون تو کتاب و دفتر و درحال یادداشت نکات رو تخته بودن چند نفری فقط جواب دادن،
هستی: خانوم لطفا این درس رو میشه جلسه بعد کار کنیم؟
معلم ریاضی: فک نکنم وقت داشته باشیم درسی روکه دادیم رو دوباره مرور کنیم.
هستی: ولی خانوم این درس خیلی سنگین بود.
بچه ها با حرفش مخالفت میکردن،
الناز: اگه تو نفهمیدی پس از ما چه انتظاری دارین که بفهمیم (هستی جزو زرنگای کلاسه)
معلم ریاضی: کافیه، دیگه حرفی نشنوم اگه جزوه ها رو یاد داشت کردی پس نظم کلاس رو به هم نریز.
کلاس سکوت شد و کسی دیگه حرفی نزد و همه سرشون رفت تو دفتراشون.
آخ شرمنده من خودم رو معرفی نکردم،
اسم من یلداس معروف به کوچولو
البته این اسمو رفیقای خل و چل تر از خودم برام بخاطر قیافم گذاشتن.
خوب بریم از مشخصات خودم، بگم قدم 160 و هیکل و استایلی رو فرم و ورزشکاری دارم از این دخترام که هرچی بپوشم اندازمه و بهم میاد ابرو و موهای متوسط مشکی لخت و چشمای درشت قهوه ای شکلاتی دارم مژه های بلند و پوست روشن (ولی نه سفید) لبای قلوه ای و دماغ کوچیک و سربالایی دارم و قیافم بیشتر شبیه دختر بچه هاس گوگولی و معصوم :)
توی یک خانواده متوسط، چهار نفره زندگی میکنم مامان و بابام، خودم و آبجی کوچولوم به اسم آیدا که 8 سالشه.
خیلی وقته جزوه هارو نوشتم و دارم کنار دفترم طراحی میکنم(تو طراحی خیلی ماهرم)
یاسمین: هوی یلی
برگشتم سمتش
یلدا: ها
یاسمین: تو که داری میکشی برای منم بکش خو بچسبونم به اتاقم
یلدا: باشه پس بصبر تا تمومش کنم میدمش برای خودت
یاسمین: جدی!؟
یلدا: آره، ولی اگه بازم حرف بزنی حواسم پرت میشه ها و تموم کردنش مشکل ساز میشه(با شیطنت)
یاسمین: قلط کردم!
یلدا: خیل خوب حالا بزا تا تمومش کنم
طراحی دیگه تقریبا تموم شده بود ، یهو زنگ مدرسه بصدا در اومد از جام مثل جت پریدم
یلدا: قلبم اومد دهنم، یاخدا
یاسمین فقط داشت ریز ریز میخندید
خودمم خنده ام گرفته بود
یلدا: کوفت نخند(با خنده)
به طراحی که زیر دستم بود نگاه کردم یه دختر انیمه ای با چشای درشت معصوم خیلی گوگولی بود
از دفتر جداش کردم و گرفتم سمتش
یاسمین: مرسییی، خیلی جیگرهههه!
یلدا: خواهش میکنم خر خوجگلم
بهش نگاه کردم داشت میخندید
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_۱
معلم ریاضی: بچه ها این مسئله هایی که توضیح دادم، رو تخته نوشتم یادداشت کنید و جلسه بعدی همراهتون بیارید.
نصفی از بچه ها اصلا به حرفای معلم گوش نمیدادن و بقیه سرشون تو کتاب و دفتر و درحال یادداشت نکات رو تخته بودن چند نفری فقط جواب دادن،
هستی: خانوم لطفا این درس رو میشه جلسه بعد کار کنیم؟
معلم ریاضی: فک نکنم وقت داشته باشیم درسی روکه دادیم رو دوباره مرور کنیم.
هستی: ولی خانوم این درس خیلی سنگین بود.
بچه ها با حرفش مخالفت میکردن،
الناز: اگه تو نفهمیدی پس از ما چه انتظاری دارین که بفهمیم (هستی جزو زرنگای کلاسه)
معلم ریاضی: کافیه، دیگه حرفی نشنوم اگه جزوه ها رو یاد داشت کردی پس نظم کلاس رو به هم نریز.
کلاس سکوت شد و کسی دیگه حرفی نزد و همه سرشون رفت تو دفتراشون.
آخ شرمنده من خودم رو معرفی نکردم،
اسم من یلداس معروف به کوچولو
البته این اسمو رفیقای خل و چل تر از خودم برام بخاطر قیافم گذاشتن.
خوب بریم از مشخصات خودم، بگم قدم 160 و هیکل و استایلی رو فرم و ورزشکاری دارم از این دخترام که هرچی بپوشم اندازمه و بهم میاد ابرو و موهای متوسط مشکی لخت و چشمای درشت قهوه ای شکلاتی دارم مژه های بلند و پوست روشن (ولی نه سفید) لبای قلوه ای و دماغ کوچیک و سربالایی دارم و قیافم بیشتر شبیه دختر بچه هاس گوگولی و معصوم :)
توی یک خانواده متوسط، چهار نفره زندگی میکنم مامان و بابام، خودم و آبجی کوچولوم به اسم آیدا که 8 سالشه.
خیلی وقته جزوه هارو نوشتم و دارم کنار دفترم طراحی میکنم(تو طراحی خیلی ماهرم)
یاسمین: هوی یلی
برگشتم سمتش
یلدا: ها
یاسمین: تو که داری میکشی برای منم بکش خو بچسبونم به اتاقم
یلدا: باشه پس بصبر تا تمومش کنم میدمش برای خودت
یاسمین: جدی!؟
یلدا: آره، ولی اگه بازم حرف بزنی حواسم پرت میشه ها و تموم کردنش مشکل ساز میشه(با شیطنت)
یاسمین: قلط کردم!
یلدا: خیل خوب حالا بزا تا تمومش کنم
طراحی دیگه تقریبا تموم شده بود ، یهو زنگ مدرسه بصدا در اومد از جام مثل جت پریدم
یلدا: قلبم اومد دهنم، یاخدا
یاسمین فقط داشت ریز ریز میخندید
خودمم خنده ام گرفته بود
یلدا: کوفت نخند(با خنده)
به طراحی که زیر دستم بود نگاه کردم یه دختر انیمه ای با چشای درشت معصوم خیلی گوگولی بود
از دفتر جداش کردم و گرفتم سمتش
یاسمین: مرسییی، خیلی جیگرهههه!
یلدا: خواهش میکنم خر خوجگلم
بهش نگاه کردم داشت میخندید
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۵.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.