رمان دریای چشمات
پارت ۱۲۸
همین که کلاس تموم شد از کلاس زد بیرون و به سمت حیاط پشتی رفت.
دنبالش کردم و بدون هیچ جلب توجهی به صداش با شخص سوم گوش دادم.
باورم نمیشد که خودش بود.
صدای شخص سوم آشنا می زد ولی اونقدر وقت نداشتم که بتونم تشخیصش بدم.
صداشون رو مثل سری قبل ضبط کردم.
و از اونجایی که متوجهم نشده بود داشت تمام حقایق رو می گفت.
صدای پای یه نفر اومد که تا به خودم بیام محکم جلوی دهنم رو گرفت.
با چشمایی که از تعجب درشت شده بودن به شخصی که جلوی دهنم رو گرفته بود خیره شدم.
آرش بود.
دستاش رو روی بینیش به علامت سکوت گذاشت.
سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم که دستاش رو برداشت.
من: اینجا چیکار می کنی؟
آرش: اومدم اونو تعقیب کردم و تو رو دیدم.
ولی مگه قرار نبود جلب توجه نکنی همین الانشم بهت مشکوکه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم: باید هر چی سریعتر تمومش کنیم.
آرش دستم رو گرفت و شروع کرد به دویدن.
منم پشت سرش کشیده می شدم.
همینجوری که نفس نفس می زدم رو بهش گفتم:
چرا داریم می دوئیم.
سرعتش رو کم کرد و پشت یا درخت قایم شد.
آرش: فک کنم سایه مون رو دیدن نمی خواستم شناساییمون کنه.
صدایی که ازشون گرفته بودم رو پخش کردم.
آرش متمرکز شد رو گوشی و با دقت گوش داد.
من: نمی دونم کسی که باهاش بحث می کنه کیه کلی حس می کنم صداش آشناس.
آرش همچنان در حال گوش دادن بود.
بشکنی زد و گفت: خودشه استاد ادبیات.
با صدای بلند گفتم: چییییی؟
آرش جلوی دهنم رو گرفت و گفت: امشب باید یه جلسه ترتیب بدیم.
بعد از دانشگاه رفتیم خونه و بعد از چند ساعت استراحت جلسمون رو شروع کردیم.
آیدا: من با دقت رفتار سروش فارغی روزیر نظر داشتم و جز با رضا صادقلو با کسی صحبتی نداشته.
آرش: امروز منو دریا تونستم یه چیزایی بفهمیم.
اما قبلش سارین چیزی نفهمیدی؟
سارین سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: فقط با استادا زیادی راحته و باهاشون گرم میگیره واسه همین همه ی استادا دوستش دارن.
صدا رو پخش کردم ولی جوری حرف می زدن که متوجه نشم.
آرش: استاد ادبیات کسیه که داره با سروش فارغی بحث می کنه.
بحثشون سر چیه نمیدونم و تنها چیزی که می دونم اینه که استاد ادبیات بی ربط به این قضایا نیست.
سارین رو تخته بزرگ اسم سروش فارغی رو نوشت.
و جلوش نوشت"مظنون اصلی"
و بعد اسم استاد ادبیات رو هم گذاشت تو لیست.
من: ما تقریبا گیرش انداختیم پس چرا هیچ اقدامی نمی کنیم؟
سارین: شاید گیرشون انداخته باشین ولی اگه همه ی اینا نقشه بوده باشه چی؟
در ضمنا از بالا دستور داده نشه نمی تونیم کاری بکنیم.
من: پس کی قراره این ماموریت کوفتی تموم بشه.
سارین سرش رو به معنی نمی دونم تکون داد و گفت:
احتمالا تا پایان امتحانات درگیر باشیم.
با این حرفش یه سطل آب یخ روم ریختنم.
ینی من تا آخر امتحانا باید سوالا رو کش برم و با سورن همکاری کنم.
منتظر بودم ببینم بقیه چی دستگیرشون شده و همه تا همین حد بیشتر نمی دونستن.
آرش: هفته بعد امتحانامون شروع میشه و باید تمرکزمون رو بیشتر رو مظنونین بذاریم.
دریا تو می تونی مواظب استاد ادبیات باشی چون سروش فارغی بهت مشکوکه.
آیدا تو هم مواظب سروش فارغی باش.
من: شما دو تا چیکار می کنید؟
سارین: ما هم مواظبیم که یه وقت شما اشتباه نکنید و همچنین لو نرین.
سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم و نگاهی به آرش که بهم خیره شده بود انداختم: چیه؟
آرش: رابطت با سورن سعادتی چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و تمام ماجرایی که با سورن داشتم رو واسش توضیح دادم.
از عصبانیت دستاش رو مشت کرده بود و به دیوار خیره شده بود.
سارین نمی دونست بخنده یا عصبانی باشه و به شدت خودش رو کنترل کرده بود تا نخنده و صورتش قرمز شده بود.
از واکنش سارین خندم گرفت که آرش با یه نگاه تند گفت: الان تو موقعیتی هستی که بخندی؟
اگه خانوادش گیر بدن بهت چی؟
من: من فقط تا جایی کمکش می کنم که این شایعه بپیچه تو دانشگاه و خانوادش بشنون.
بیشتر از اون نمی تونم و نمی خوام که کمکش کنم و اونم در عوض واسم سوالای امتحانی رو کش می ره اینجوری مجبور نیستیم وقتمون رو سر خوندن صرف کنیم تا یه وقت لو نریم جلوی استادا.
آرش با اینکه قانع نشده بود قبول کرد که بهم اعتماد کنه و کاری به سورن و من نداشته باشه.
همین که کلاس تموم شد از کلاس زد بیرون و به سمت حیاط پشتی رفت.
دنبالش کردم و بدون هیچ جلب توجهی به صداش با شخص سوم گوش دادم.
باورم نمیشد که خودش بود.
صدای شخص سوم آشنا می زد ولی اونقدر وقت نداشتم که بتونم تشخیصش بدم.
صداشون رو مثل سری قبل ضبط کردم.
و از اونجایی که متوجهم نشده بود داشت تمام حقایق رو می گفت.
صدای پای یه نفر اومد که تا به خودم بیام محکم جلوی دهنم رو گرفت.
با چشمایی که از تعجب درشت شده بودن به شخصی که جلوی دهنم رو گرفته بود خیره شدم.
آرش بود.
دستاش رو روی بینیش به علامت سکوت گذاشت.
سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم که دستاش رو برداشت.
من: اینجا چیکار می کنی؟
آرش: اومدم اونو تعقیب کردم و تو رو دیدم.
ولی مگه قرار نبود جلب توجه نکنی همین الانشم بهت مشکوکه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم: باید هر چی سریعتر تمومش کنیم.
آرش دستم رو گرفت و شروع کرد به دویدن.
منم پشت سرش کشیده می شدم.
همینجوری که نفس نفس می زدم رو بهش گفتم:
چرا داریم می دوئیم.
سرعتش رو کم کرد و پشت یا درخت قایم شد.
آرش: فک کنم سایه مون رو دیدن نمی خواستم شناساییمون کنه.
صدایی که ازشون گرفته بودم رو پخش کردم.
آرش متمرکز شد رو گوشی و با دقت گوش داد.
من: نمی دونم کسی که باهاش بحث می کنه کیه کلی حس می کنم صداش آشناس.
آرش همچنان در حال گوش دادن بود.
بشکنی زد و گفت: خودشه استاد ادبیات.
با صدای بلند گفتم: چییییی؟
آرش جلوی دهنم رو گرفت و گفت: امشب باید یه جلسه ترتیب بدیم.
بعد از دانشگاه رفتیم خونه و بعد از چند ساعت استراحت جلسمون رو شروع کردیم.
آیدا: من با دقت رفتار سروش فارغی روزیر نظر داشتم و جز با رضا صادقلو با کسی صحبتی نداشته.
آرش: امروز منو دریا تونستم یه چیزایی بفهمیم.
اما قبلش سارین چیزی نفهمیدی؟
سارین سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: فقط با استادا زیادی راحته و باهاشون گرم میگیره واسه همین همه ی استادا دوستش دارن.
صدا رو پخش کردم ولی جوری حرف می زدن که متوجه نشم.
آرش: استاد ادبیات کسیه که داره با سروش فارغی بحث می کنه.
بحثشون سر چیه نمیدونم و تنها چیزی که می دونم اینه که استاد ادبیات بی ربط به این قضایا نیست.
سارین رو تخته بزرگ اسم سروش فارغی رو نوشت.
و جلوش نوشت"مظنون اصلی"
و بعد اسم استاد ادبیات رو هم گذاشت تو لیست.
من: ما تقریبا گیرش انداختیم پس چرا هیچ اقدامی نمی کنیم؟
سارین: شاید گیرشون انداخته باشین ولی اگه همه ی اینا نقشه بوده باشه چی؟
در ضمنا از بالا دستور داده نشه نمی تونیم کاری بکنیم.
من: پس کی قراره این ماموریت کوفتی تموم بشه.
سارین سرش رو به معنی نمی دونم تکون داد و گفت:
احتمالا تا پایان امتحانات درگیر باشیم.
با این حرفش یه سطل آب یخ روم ریختنم.
ینی من تا آخر امتحانا باید سوالا رو کش برم و با سورن همکاری کنم.
منتظر بودم ببینم بقیه چی دستگیرشون شده و همه تا همین حد بیشتر نمی دونستن.
آرش: هفته بعد امتحانامون شروع میشه و باید تمرکزمون رو بیشتر رو مظنونین بذاریم.
دریا تو می تونی مواظب استاد ادبیات باشی چون سروش فارغی بهت مشکوکه.
آیدا تو هم مواظب سروش فارغی باش.
من: شما دو تا چیکار می کنید؟
سارین: ما هم مواظبیم که یه وقت شما اشتباه نکنید و همچنین لو نرین.
سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم و نگاهی به آرش که بهم خیره شده بود انداختم: چیه؟
آرش: رابطت با سورن سعادتی چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و تمام ماجرایی که با سورن داشتم رو واسش توضیح دادم.
از عصبانیت دستاش رو مشت کرده بود و به دیوار خیره شده بود.
سارین نمی دونست بخنده یا عصبانی باشه و به شدت خودش رو کنترل کرده بود تا نخنده و صورتش قرمز شده بود.
از واکنش سارین خندم گرفت که آرش با یه نگاه تند گفت: الان تو موقعیتی هستی که بخندی؟
اگه خانوادش گیر بدن بهت چی؟
من: من فقط تا جایی کمکش می کنم که این شایعه بپیچه تو دانشگاه و خانوادش بشنون.
بیشتر از اون نمی تونم و نمی خوام که کمکش کنم و اونم در عوض واسم سوالای امتحانی رو کش می ره اینجوری مجبور نیستیم وقتمون رو سر خوندن صرف کنیم تا یه وقت لو نریم جلوی استادا.
آرش با اینکه قانع نشده بود قبول کرد که بهم اعتماد کنه و کاری به سورن و من نداشته باشه.
۴۱.۵k
۲۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.