عاشقانه
در تمام عصرهای تنهایی ام
نبودنت می شود تبِ جانسوز
می آید و می نشیند
روی پیشانی دلتنگی ام
جانم را می سوزاند از این جدایی...
چقدر دوست دارم که تو
در همین عصرها سرزده بیایی
من و دلواپسی هایم را به آغوش بکشی
و دست نوازشت
همچون نسیمی خنک
بر صورت تبدارم بنشیند
و آرامش را به جان ملتهبم ببخشد....
چقدر دلم هوس شانه های امن تو را دارد
که سرِ سنگین غصه هایم را بر رویشان بگذارم
و خودم را بسپارم به قهوه ی شیرین نگاهت
که تو نهایت عاشقانه های منی ...
وتا نیایی دلتنگم
نبودنت می شود تبِ جانسوز
می آید و می نشیند
روی پیشانی دلتنگی ام
جانم را می سوزاند از این جدایی...
چقدر دوست دارم که تو
در همین عصرها سرزده بیایی
من و دلواپسی هایم را به آغوش بکشی
و دست نوازشت
همچون نسیمی خنک
بر صورت تبدارم بنشیند
و آرامش را به جان ملتهبم ببخشد....
چقدر دلم هوس شانه های امن تو را دارد
که سرِ سنگین غصه هایم را بر رویشان بگذارم
و خودم را بسپارم به قهوه ی شیرین نگاهت
که تو نهایت عاشقانه های منی ...
وتا نیایی دلتنگم
۱۲.۵k
۰۸ آذر ۱۴۰۱