گناه نگاه *نفس*
گناه نگاه *نفس*
خونه باباجون مثله همیشه پر از آرامش بود به محض رسیدن به اونجا یه راست دوییدم داخل ساختمان خونه مامان جون با دیدنم خندید ودستاش باز کرد
- سلام به بهترین مامان خودم
مامان جون : قربونت برم گل دخترم
با آرامش تو بغلش نفس می کشیدم- به به ببین کی اومده ته تغاری بابا
خندیدم وبرگشتم به باباجون نگاه کردم - سلام بابایی
- خودشیرین
نیما بود که این حرف زد با صدا خندیدم وبابا جون محکم بغل کردم اونم تو سرم بوسید وگفت : دلت میاد دخترمو
بعد که بقیه اومدن داخل وسلام وبوسه نگاهم به نسیم افتاد چه اخمو بود رفتم کنارش گفتم چیه خواهری نبینم اخمتو
نسیم: برو کنار نفس اصلا حوصله ندارم
- هر جور راحتی
کنار ایلیا نشستم اونم آروم بود وسر به زیر ولی اخمش برام اجیب بود خم شدم طرفش گفتم چی شده آقای دکتر اخم بهت نمیاد
ایلیا: هیچی
بلند شد رفت تو باغ نیما هم رفت مامان رفت تو آشپزخونه منم رفتم تو حیاط ورو تاب نشستم هوا یکم سرد بود ولی من لذت می بردم با فشاری که به شونم اومد برگشتم دیدم نسیمه
نسیم : هولت بدم
- آره
ولی هول دادن نسیم داشت می ترسوندم جیغ زدم نسیم آروم می ترسم ولی چه فایده انگار قصد داشت منو بندازه وسیر بهم بخنده
- نسیم.....بسه ..حالم حالم داره بهم میخوره
نیما وایلیا نزدیک شدن نیما بلند گفت : بسه نسیم نفس داره می ترسه
نسیم: جدی
با صدا خندید نیما خیز برداشت طرفش که ولم کرد ومن با کله افتادم
- آخ سرم مامان ...آی
نشستم ودستم گذاشتم رو سرم بهههههله سرم شیکسته بود
- خدا لعنتت کنه نسیم قصدت انداختن من بود
ایلیا بازوم گرفت وبلندم کرد وای چرا جلو چشام سیاهی می رفت
- ایلی...ا ... چرا جلو چشام سیا. ش.....
********
نفس ....نفس جان
چشام باز کردم نیما و مامان بالایه سرم بودن چقدر سرم گیج می رفت
مامان: خوبی مامان
- سرم درد می کنه...گیجم
- الان بهتر میشی
سرمو بلند کردم نگاه به ایلیا انداختم چه اخمی کرده بود
ایلیا - سعی کن چشات ببندی تا دارو اثر کنه
- باشه
ایلیا - بهتره استراحت کنه
مامان ونیما بلند شدن رفتن بقیه کنار در بودن همه رفتن ودرم بستن
- تو چرا اخم کردی ایلیا چیزی شده ؟
- نه
من کور نیستم هان
- استراحت کن
- نچ
اخمش بیشتر شد
- آخه چرا من ندیدم تا حالا ...
- گفتم استراحت کن دختر خوب بعدا حرف می زنیم
چشام سیاهی می رفت چقدر خوابم میومد
عصر بود هوا بارونی شد دلم گرفت پشت پنجره نشستم ونگاه می کردم
- بفرمایید خواهر کوچلو
بهش لبخند زدم تو سرمو بوسید وگفت چی شده فندق داداشی
- نیما
نیما : جانم عزیزم
- ایلیا چشه ناراحته
نیما برگشت ایلیا رو نگاه کرد که داشت تلویزیون می دید
نمی دونم خودش نسیم دعوا کردن مثله همیشه
اخم کردم وگفتم : بازنسیم چش بود
نیما دستاشو زیر بغلش گره زد وگفت : والا نمی دونم از ایلیا هم پرسیدم جواب نداد
- بریم خونه نیما حوصلم سر رفت
نیما متحیر نگام کرد وگفت : تو این حرف می زنی
- آره بریم
نیما به بابا گفت وده دیقه بعدش راهی خونه شدیم ولی سکوت بین ما واینکه نمی دونستم باز ایلیا و نسیم چشون شده داشت عصبیم می کرد
خونه باباجون مثله همیشه پر از آرامش بود به محض رسیدن به اونجا یه راست دوییدم داخل ساختمان خونه مامان جون با دیدنم خندید ودستاش باز کرد
- سلام به بهترین مامان خودم
مامان جون : قربونت برم گل دخترم
با آرامش تو بغلش نفس می کشیدم- به به ببین کی اومده ته تغاری بابا
خندیدم وبرگشتم به باباجون نگاه کردم - سلام بابایی
- خودشیرین
نیما بود که این حرف زد با صدا خندیدم وبابا جون محکم بغل کردم اونم تو سرم بوسید وگفت : دلت میاد دخترمو
بعد که بقیه اومدن داخل وسلام وبوسه نگاهم به نسیم افتاد چه اخمو بود رفتم کنارش گفتم چیه خواهری نبینم اخمتو
نسیم: برو کنار نفس اصلا حوصله ندارم
- هر جور راحتی
کنار ایلیا نشستم اونم آروم بود وسر به زیر ولی اخمش برام اجیب بود خم شدم طرفش گفتم چی شده آقای دکتر اخم بهت نمیاد
ایلیا: هیچی
بلند شد رفت تو باغ نیما هم رفت مامان رفت تو آشپزخونه منم رفتم تو حیاط ورو تاب نشستم هوا یکم سرد بود ولی من لذت می بردم با فشاری که به شونم اومد برگشتم دیدم نسیمه
نسیم : هولت بدم
- آره
ولی هول دادن نسیم داشت می ترسوندم جیغ زدم نسیم آروم می ترسم ولی چه فایده انگار قصد داشت منو بندازه وسیر بهم بخنده
- نسیم.....بسه ..حالم حالم داره بهم میخوره
نیما وایلیا نزدیک شدن نیما بلند گفت : بسه نسیم نفس داره می ترسه
نسیم: جدی
با صدا خندید نیما خیز برداشت طرفش که ولم کرد ومن با کله افتادم
- آخ سرم مامان ...آی
نشستم ودستم گذاشتم رو سرم بهههههله سرم شیکسته بود
- خدا لعنتت کنه نسیم قصدت انداختن من بود
ایلیا بازوم گرفت وبلندم کرد وای چرا جلو چشام سیاهی می رفت
- ایلی...ا ... چرا جلو چشام سیا. ش.....
********
نفس ....نفس جان
چشام باز کردم نیما و مامان بالایه سرم بودن چقدر سرم گیج می رفت
مامان: خوبی مامان
- سرم درد می کنه...گیجم
- الان بهتر میشی
سرمو بلند کردم نگاه به ایلیا انداختم چه اخمی کرده بود
ایلیا - سعی کن چشات ببندی تا دارو اثر کنه
- باشه
ایلیا - بهتره استراحت کنه
مامان ونیما بلند شدن رفتن بقیه کنار در بودن همه رفتن ودرم بستن
- تو چرا اخم کردی ایلیا چیزی شده ؟
- نه
من کور نیستم هان
- استراحت کن
- نچ
اخمش بیشتر شد
- آخه چرا من ندیدم تا حالا ...
- گفتم استراحت کن دختر خوب بعدا حرف می زنیم
چشام سیاهی می رفت چقدر خوابم میومد
عصر بود هوا بارونی شد دلم گرفت پشت پنجره نشستم ونگاه می کردم
- بفرمایید خواهر کوچلو
بهش لبخند زدم تو سرمو بوسید وگفت چی شده فندق داداشی
- نیما
نیما : جانم عزیزم
- ایلیا چشه ناراحته
نیما برگشت ایلیا رو نگاه کرد که داشت تلویزیون می دید
نمی دونم خودش نسیم دعوا کردن مثله همیشه
اخم کردم وگفتم : بازنسیم چش بود
نیما دستاشو زیر بغلش گره زد وگفت : والا نمی دونم از ایلیا هم پرسیدم جواب نداد
- بریم خونه نیما حوصلم سر رفت
نیما متحیر نگام کرد وگفت : تو این حرف می زنی
- آره بریم
نیما به بابا گفت وده دیقه بعدش راهی خونه شدیم ولی سکوت بین ما واینکه نمی دونستم باز ایلیا و نسیم چشون شده داشت عصبیم می کرد
۹.۰k
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.