میدانی غافلگیری یعنی چه؟
میدانی غافلگیری یعنی چه؟
یعنی تویی که ناگهانی میآیی
درحالی که کز کردهام در تنهایی خودم
به چای اول صبحی که از بس به آن خیره میشوم،
سرد میشود
و یک صندلی پشت یک میز رو به روی عکست...!
نه از اشعار شاملو چیزی میفهمم، نه قیصر و عاشقانههایش که حتی همین چند اسم را هم با هزار زور و زحمت به خاطر سپردهام!
به خاطر تو که شعر دوست داری...!
امروز صبح که به کلاس موسیقی میرفتم، رانندهی تاکسی، زیر لب چیزی تکرار میکرد. با دقت گوش میدادم به صدای پیر و لرزانش که میگفت:
میخواهمت چنان که خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
برایم خندهدار بود! با خود گفتم: ای بابا! شماها چه میدانید تنهایی یعنی چه؟
بگذریم...
اما نمیدانم به راستی کدام درست است؟
کسی که خیال بافی میکند دیوانه است؟
یا کسی که خیال بافی میکند تنهاست؟
یا شاید هم کسی چون که تنهاست خیال بافی میکند و بعد دیوانه میشود!
یا اصلا شاید هم عاشق است...؟
معلوم نیست!
پدر بزرگم تا به حال از عشقش به مادر بزرگ نه حرفی زده نه حتی چیزی نشانمان داده
اما به یاد دارم یک بار دور هم که نشسته بودیم،
داییام به پدربزرگم گفت:
- بابا تورا به خدا کاری کن معاف شوم... من نمیخواهم بروم سربازی! میترسم گل پری را از من بگیرند...
پدربزرگم خندید
گفتم: باباجان؛ چرا میخندی؟ نکند یاد خاطرات خودتان افتادید؟
زیر چشمی نگاهی به مادربزرگ انداخت و با لبخند سری تکان داد و عینکش را روی چشمش جا به جا کرد
گفت: کدام خاطرات بچه جان؟
گفتم: حالا بماند!
گفت : مرور خاطرات بماند برای بعد
رو کرد سمت داییام و گفت: پسر جان؛ چرا انقدر هلی؟ مرد باش... برو و مرد تر شو!
عاشق واقعی هیچوقت دزدیده نمیشود پسرم... عاشق باشد تا ته دنیا هم منتظرت میماند تا برگردی...!
به خودم آمدم
راننده تاکسی، زیر لب هنوز شعری زمزمه میکرد...!
و من جوان پیری که گیر کردهام میان عشق بازی روزگار
باید عاشق واقعی باشم
منتظرت بمانم...!
این روز ها
دلم عجیب
غافلگیریای از جنس برگشتنت میخواهد...!
یعنی تویی که ناگهانی میآیی
درحالی که کز کردهام در تنهایی خودم
به چای اول صبحی که از بس به آن خیره میشوم،
سرد میشود
و یک صندلی پشت یک میز رو به روی عکست...!
نه از اشعار شاملو چیزی میفهمم، نه قیصر و عاشقانههایش که حتی همین چند اسم را هم با هزار زور و زحمت به خاطر سپردهام!
به خاطر تو که شعر دوست داری...!
امروز صبح که به کلاس موسیقی میرفتم، رانندهی تاکسی، زیر لب چیزی تکرار میکرد. با دقت گوش میدادم به صدای پیر و لرزانش که میگفت:
میخواهمت چنان که خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
برایم خندهدار بود! با خود گفتم: ای بابا! شماها چه میدانید تنهایی یعنی چه؟
بگذریم...
اما نمیدانم به راستی کدام درست است؟
کسی که خیال بافی میکند دیوانه است؟
یا کسی که خیال بافی میکند تنهاست؟
یا شاید هم کسی چون که تنهاست خیال بافی میکند و بعد دیوانه میشود!
یا اصلا شاید هم عاشق است...؟
معلوم نیست!
پدر بزرگم تا به حال از عشقش به مادر بزرگ نه حرفی زده نه حتی چیزی نشانمان داده
اما به یاد دارم یک بار دور هم که نشسته بودیم،
داییام به پدربزرگم گفت:
- بابا تورا به خدا کاری کن معاف شوم... من نمیخواهم بروم سربازی! میترسم گل پری را از من بگیرند...
پدربزرگم خندید
گفتم: باباجان؛ چرا میخندی؟ نکند یاد خاطرات خودتان افتادید؟
زیر چشمی نگاهی به مادربزرگ انداخت و با لبخند سری تکان داد و عینکش را روی چشمش جا به جا کرد
گفت: کدام خاطرات بچه جان؟
گفتم: حالا بماند!
گفت : مرور خاطرات بماند برای بعد
رو کرد سمت داییام و گفت: پسر جان؛ چرا انقدر هلی؟ مرد باش... برو و مرد تر شو!
عاشق واقعی هیچوقت دزدیده نمیشود پسرم... عاشق باشد تا ته دنیا هم منتظرت میماند تا برگردی...!
به خودم آمدم
راننده تاکسی، زیر لب هنوز شعری زمزمه میکرد...!
و من جوان پیری که گیر کردهام میان عشق بازی روزگار
باید عاشق واقعی باشم
منتظرت بمانم...!
این روز ها
دلم عجیب
غافلگیریای از جنس برگشتنت میخواهد...!
۱۴۵.۶k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.