تو را به یاد می آورم
تو را به یاد میآورم
تو را با تمام وجود به یاد میآورم
و پرندهای دو دل
روی شاخهی روبروییام
مردد مینشیند و مدام پرواز میکند
باید از روزهای گذشته کم یاد کنم
رژیم غذایی بگیرم
حداقل یک بار در هفته سینما بروم
موهایم را کوتاه کنم و یا دست کم رنگ
لباسهای شاد بر تن کنم
و روزی پنج دقیقه بر نوشتهای که روی آینه چسباندهام خیره شوم ؛
«تو میتوانی و خواهی توانست»
باید مشق شب تمرین کنم
چیزی میان شطرنج اینترنتی
و یا کتابهای پلیسی ورق بزنم شاید هم جغرافیا
زندگی بیرحمانه دست بر کالبدم برده است
روحم را دستکاری کرده است
اضافه وزن اجازه نمیهد کوه بروم
تا بلندای تپهای ولو ارتفاع کم
شعرهایم را بلند بلند بر ابرها بخوانم
تو را به یاد میآورم
آن موهای صاف و اُخرایی را
گلوی سفید و بلندت با خال کوچکی که میگفتی ارث مادربزرگم است
و گردنبد کفشدوزک لاجوردی
که بهار را بر گردنات تحمیل کرده بود
تو را سخت به یاد میآورم
دستهای همیشه خستهات را
که مدام گلایه میکردی از سنگینی کیف
کیف پر از سیب، انار و توت خشک
تو نیستی و تکرار همین نیستی
باور کن چند ورق آرامبخش
به نسخهی ماههای آیندهام میافزاید
تو نیستی و گرانی بیداد میکند
داروهای قاچاق و تاریخ گذشته
امان مردم را بریده است
جوانهای بیکار
برای دیدار با معشوقههای شان
پیراهن هم را قرض میگیرند
دختران ارزانترین لاک را بر ناخنهای شان میکشند
و من با تمام این بدبختی
تنها به تو فکر میکنم
به دستهای همیشه پُر و خسته ات
به سیبی که برای گازهای یکی در میان
دریچهای نو به گفتگو باز میکرد
ما را میبرد به عمق بحثهای فلسفی و سینما
و رنگ سینهبندت که آن میان
هارمونی پیراهن سفیدت را
روز اول دیدار بر هم ریخته بود.
تو را به یاد میآورم
پرندهای مردد
با منقار کوچک کهرباییاش
برگی را از دهان باد گرفته و به لانهاش میبرد
باید به خانه برگردم
پیغامگیر تلفن را دانه دانه پاک کنم
و چند جمله از کارهایی که کردهام را
برای روانپزشک حاضر کنم.
تو را به یاد میآورم
و کفشدوزکی تنها
از ترس گنجشک
به دستهایم پناه میآورد
تو را با تمام وجود به یاد میآورم
و پرندهای دو دل
روی شاخهی روبروییام
مردد مینشیند و مدام پرواز میکند
باید از روزهای گذشته کم یاد کنم
رژیم غذایی بگیرم
حداقل یک بار در هفته سینما بروم
موهایم را کوتاه کنم و یا دست کم رنگ
لباسهای شاد بر تن کنم
و روزی پنج دقیقه بر نوشتهای که روی آینه چسباندهام خیره شوم ؛
«تو میتوانی و خواهی توانست»
باید مشق شب تمرین کنم
چیزی میان شطرنج اینترنتی
و یا کتابهای پلیسی ورق بزنم شاید هم جغرافیا
زندگی بیرحمانه دست بر کالبدم برده است
روحم را دستکاری کرده است
اضافه وزن اجازه نمیهد کوه بروم
تا بلندای تپهای ولو ارتفاع کم
شعرهایم را بلند بلند بر ابرها بخوانم
تو را به یاد میآورم
آن موهای صاف و اُخرایی را
گلوی سفید و بلندت با خال کوچکی که میگفتی ارث مادربزرگم است
و گردنبد کفشدوزک لاجوردی
که بهار را بر گردنات تحمیل کرده بود
تو را سخت به یاد میآورم
دستهای همیشه خستهات را
که مدام گلایه میکردی از سنگینی کیف
کیف پر از سیب، انار و توت خشک
تو نیستی و تکرار همین نیستی
باور کن چند ورق آرامبخش
به نسخهی ماههای آیندهام میافزاید
تو نیستی و گرانی بیداد میکند
داروهای قاچاق و تاریخ گذشته
امان مردم را بریده است
جوانهای بیکار
برای دیدار با معشوقههای شان
پیراهن هم را قرض میگیرند
دختران ارزانترین لاک را بر ناخنهای شان میکشند
و من با تمام این بدبختی
تنها به تو فکر میکنم
به دستهای همیشه پُر و خسته ات
به سیبی که برای گازهای یکی در میان
دریچهای نو به گفتگو باز میکرد
ما را میبرد به عمق بحثهای فلسفی و سینما
و رنگ سینهبندت که آن میان
هارمونی پیراهن سفیدت را
روز اول دیدار بر هم ریخته بود.
تو را به یاد میآورم
پرندهای مردد
با منقار کوچک کهرباییاش
برگی را از دهان باد گرفته و به لانهاش میبرد
باید به خانه برگردم
پیغامگیر تلفن را دانه دانه پاک کنم
و چند جمله از کارهایی که کردهام را
برای روانپزشک حاضر کنم.
تو را به یاد میآورم
و کفشدوزکی تنها
از ترس گنجشک
به دستهایم پناه میآورد
۴.۹k
۰۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.