.........عمه ..........
.........عمه ..........
روی کاناپه نشسته بودم و همینجوری به آلبومای قدیمی خیره شده بودم...دخترکم سن و سالی توی بیشترعکسا میدرخشید...موهای مشکی و لب های سرخ و بچه ای به بغل...باخودم میگفتم...چه زود پیرشدم...چه زودبزرگ شد....چه زود رفت...
شاهرخ...همسری که تنها همدم من بودو به پای هم پیرشدیم ولی نه به دست هم...آنروزها که ازخودش جرعت نشان میداد و با خجالت و ترس به حجره ی پدرمیرفت و مراخواستگاری میکرد....شاهرخ پدرش رادرنوجوانی ازدست داده بود...وازدوخواهرخود مراقبت میکرد....هردورا سروسامان داده بودوحالا به فکرعشق کودکیش افتاده بود...هوای درس خواندن را ازمن گرفته بود و خیال خودرا درمن پرورش داده بود...
آن روزهاروخوی به یاد دارم...
_پروانه دخترم یه استکان چایی برای پدرمیاری؟
عادتش بود...همیشه تقاضای یک چایی میکرد وقتی میخواست حرفی بزند که برایش سخت بود ونمیدانست ازکجا شروع کند...
چایی را خوش رنگ تراز همیشه همراع با قندی برایش بردم کنارش نشستم و سرم را پایین انداختم...
_نظرت چیه؟
+درچه موردی؟
_همین پسره شاهرخ...
احساس کردم نفس کم آوردم...نمیشد حرف بزنم...
خجالت زده و عرق ریزان گفتم+هرچه پدرو مادرم بگن...
مادر_وقتی دختری میگه هرچی پدرومادربگن یعنی من راضیم ...اگرراضی باشین چه بهتر...مگه نه آقا بهروز..
پدرلبخندی زد و گفت _اگربرات صبرکنه ...چون من توی سن کم دختربه کسی نمیدم...
لبخند شرمگینی برلبم نشست...شاهرخ پسرخوبی بود ومسولیت پذیریش زبانزد محله بود...دختران زیادی خواهان اوبودند...ولی اووقتی من درحیاط خانه درس میخواندم ازبالای پشت بوم مرا می پایید...ابرازعلاقه میکرد ورضایت میخواست تاکه خواستگاری رسمی کند...
آلبوم عکسو دفترخاطراتم رابستم...مرور گذشته هافایده نداشت...حواسم را به مهمان خانه ام جمع کردم...دخترزیبا و عاقل و بالغی بود...درست مثل جوانی های من...نگاهش غم زده بود...مثل اوقاتی که شاهرخ مریض میشد ..وچشم هایش همچین هوایی میگرفت...نمیدونم چه دردی پشت اون چشماش خوابیده بود...دردش هرچه بود ازعشق می آمد...سمیرادختر برادرمرحومم عمادخیلی ازش تعریف میکنه ویگجورایی ازاویک فرشته ساخته...
دلم برای پسرکم پرمی کشید..باردیگر شماره ی جدیدش راگرفتم...خاموش بود...نگرانی تمام وجودم راپرکرده بود...
سمیرارو صدازدم...
_بله عمه پری...
+بیا اینجا بینم...
_هوم...
+خیلی نگران پندارم...یه زنگی هم توبهش بزن ببین بیداره...
_باشه...
+راستی این دوستت...بهاره...خیلی توجهمو جلب کرده...چشمهاش غم داره...انگارکه دلش گیره کسیه...تونمیدونی...
_بگم...به کسی نمیگین...
+اوهوم...
_کسی اونو به خودش علاقه مند کرده...بعدم که دیده چقدرپایبند شعوناته ولش کرده رفته...اونم اومده فراموشش کنه..
+خداخیرش نده دختربه این خوبی...خیلی خوشکله...چشماشو میگم...
_داشتیما...پشما منم قهوه ایه هاا...
+نه میدونی یه چی خاصی توشونه...
_میگم...این دختره..دوستمو میگم یکم خول میزنه...زبون درازوسرکشه و لجباز...به درد پندار میخوره...قول میدم سر2روز آومش کنه این پسرخولتو...بیا یه کاری کن این دوتارو بهم برسون زوج خنده داری میشن...
+درمورد پسرم درست حرف بزن چشم سفید نه اینکه توواین سعید به هم میاین...
_عه عمه دلت میاد....
+ولی ممنون پیشنهادخوبی دادی...روی بهاره فگرمیکنم...اگرپسرم قبول کنه...اوهوم..راستی شماره ی مادری پدری آدرسی چیزی ازخانوادش نداری؟
_اوهوع...بابا مایه شکری خوردیم...
+لوس نشو ..
_یه سری اطلاعات بهت میدم عمه..روی کاغذ مینویسم..+باشه برو...
حرف سمیرای کله شق منو قلقلک میداد...همش پسرم واین دخترمظ طبل ومو درکنارهم تصورمیکردم...اینبارکه پسرم برای تولدش بیاد...حتما براش یه فکرمیکنم...
تقویمو نگاهی انداختم...بهمن16 تولد فرشته کوچولوی من بود...کاش اینجابود وازاینکه بچه خطابش میکنم گله مندمیشد...شاهرخ...من حتما بهقولم عمل میکنم...پسرم رو به سامان میرسونم و بعدمیمیرم...تازه یک هفته بودکه این دختربه جمع منو سمیرااضافه شده بود که اینقدرباهاش انس گرفتیم...حرف هایی میزد که انگارتمام دردهای دنیارو حمل میکنه...
باغچه رو آبیاری میکردم که دستی چشمانم روپوشوند...سمیراول کن....
_اه ازکجا فهمیدی عمه...
+تقریبا هرروز اینکارو میکنی...
_سعید زنگ زده گفته یه دوسه هفته دیگه میاد...شایدم 1ماه....
+اشکال نداره...کی میخوای بهش بگی آلمان نمیری...
_نمیدونم عمه بزار بیاد...
+خوب نیست اول زندگی بزاری سوارت شه...
_دستت درد نکنه. ..مگه خودت باشوهرت شاهرخ خان نیومدی اصفهان...
+فرق داره...اینجاهرجاباش6 ..ایرانه...همزبونمن..
_قبول من غلط کردم..
+به خاطرخودت میگم...
_باشه به فکری میکنم...
+چیشد؟
_چی چیشد
+آدرسو این چیزا....
_آهان بیا عمه جونم...
آدرس برای کرج بود...سپردم به یکی ازدوستانم تابرام ازاین دخترتحقیق کنند..تاخیا
روی کاناپه نشسته بودم و همینجوری به آلبومای قدیمی خیره شده بودم...دخترکم سن و سالی توی بیشترعکسا میدرخشید...موهای مشکی و لب های سرخ و بچه ای به بغل...باخودم میگفتم...چه زود پیرشدم...چه زودبزرگ شد....چه زود رفت...
شاهرخ...همسری که تنها همدم من بودو به پای هم پیرشدیم ولی نه به دست هم...آنروزها که ازخودش جرعت نشان میداد و با خجالت و ترس به حجره ی پدرمیرفت و مراخواستگاری میکرد....شاهرخ پدرش رادرنوجوانی ازدست داده بود...وازدوخواهرخود مراقبت میکرد....هردورا سروسامان داده بودوحالا به فکرعشق کودکیش افتاده بود...هوای درس خواندن را ازمن گرفته بود و خیال خودرا درمن پرورش داده بود...
آن روزهاروخوی به یاد دارم...
_پروانه دخترم یه استکان چایی برای پدرمیاری؟
عادتش بود...همیشه تقاضای یک چایی میکرد وقتی میخواست حرفی بزند که برایش سخت بود ونمیدانست ازکجا شروع کند...
چایی را خوش رنگ تراز همیشه همراع با قندی برایش بردم کنارش نشستم و سرم را پایین انداختم...
_نظرت چیه؟
+درچه موردی؟
_همین پسره شاهرخ...
احساس کردم نفس کم آوردم...نمیشد حرف بزنم...
خجالت زده و عرق ریزان گفتم+هرچه پدرو مادرم بگن...
مادر_وقتی دختری میگه هرچی پدرومادربگن یعنی من راضیم ...اگرراضی باشین چه بهتر...مگه نه آقا بهروز..
پدرلبخندی زد و گفت _اگربرات صبرکنه ...چون من توی سن کم دختربه کسی نمیدم...
لبخند شرمگینی برلبم نشست...شاهرخ پسرخوبی بود ومسولیت پذیریش زبانزد محله بود...دختران زیادی خواهان اوبودند...ولی اووقتی من درحیاط خانه درس میخواندم ازبالای پشت بوم مرا می پایید...ابرازعلاقه میکرد ورضایت میخواست تاکه خواستگاری رسمی کند...
آلبوم عکسو دفترخاطراتم رابستم...مرور گذشته هافایده نداشت...حواسم را به مهمان خانه ام جمع کردم...دخترزیبا و عاقل و بالغی بود...درست مثل جوانی های من...نگاهش غم زده بود...مثل اوقاتی که شاهرخ مریض میشد ..وچشم هایش همچین هوایی میگرفت...نمیدونم چه دردی پشت اون چشماش خوابیده بود...دردش هرچه بود ازعشق می آمد...سمیرادختر برادرمرحومم عمادخیلی ازش تعریف میکنه ویگجورایی ازاویک فرشته ساخته...
دلم برای پسرکم پرمی کشید..باردیگر شماره ی جدیدش راگرفتم...خاموش بود...نگرانی تمام وجودم راپرکرده بود...
سمیرارو صدازدم...
_بله عمه پری...
+بیا اینجا بینم...
_هوم...
+خیلی نگران پندارم...یه زنگی هم توبهش بزن ببین بیداره...
_باشه...
+راستی این دوستت...بهاره...خیلی توجهمو جلب کرده...چشمهاش غم داره...انگارکه دلش گیره کسیه...تونمیدونی...
_بگم...به کسی نمیگین...
+اوهوم...
_کسی اونو به خودش علاقه مند کرده...بعدم که دیده چقدرپایبند شعوناته ولش کرده رفته...اونم اومده فراموشش کنه..
+خداخیرش نده دختربه این خوبی...خیلی خوشکله...چشماشو میگم...
_داشتیما...پشما منم قهوه ایه هاا...
+نه میدونی یه چی خاصی توشونه...
_میگم...این دختره..دوستمو میگم یکم خول میزنه...زبون درازوسرکشه و لجباز...به درد پندار میخوره...قول میدم سر2روز آومش کنه این پسرخولتو...بیا یه کاری کن این دوتارو بهم برسون زوج خنده داری میشن...
+درمورد پسرم درست حرف بزن چشم سفید نه اینکه توواین سعید به هم میاین...
_عه عمه دلت میاد....
+ولی ممنون پیشنهادخوبی دادی...روی بهاره فگرمیکنم...اگرپسرم قبول کنه...اوهوم..راستی شماره ی مادری پدری آدرسی چیزی ازخانوادش نداری؟
_اوهوع...بابا مایه شکری خوردیم...
+لوس نشو ..
_یه سری اطلاعات بهت میدم عمه..روی کاغذ مینویسم..+باشه برو...
حرف سمیرای کله شق منو قلقلک میداد...همش پسرم واین دخترمظ طبل ومو درکنارهم تصورمیکردم...اینبارکه پسرم برای تولدش بیاد...حتما براش یه فکرمیکنم...
تقویمو نگاهی انداختم...بهمن16 تولد فرشته کوچولوی من بود...کاش اینجابود وازاینکه بچه خطابش میکنم گله مندمیشد...شاهرخ...من حتما بهقولم عمل میکنم...پسرم رو به سامان میرسونم و بعدمیمیرم...تازه یک هفته بودکه این دختربه جمع منو سمیرااضافه شده بود که اینقدرباهاش انس گرفتیم...حرف هایی میزد که انگارتمام دردهای دنیارو حمل میکنه...
باغچه رو آبیاری میکردم که دستی چشمانم روپوشوند...سمیراول کن....
_اه ازکجا فهمیدی عمه...
+تقریبا هرروز اینکارو میکنی...
_سعید زنگ زده گفته یه دوسه هفته دیگه میاد...شایدم 1ماه....
+اشکال نداره...کی میخوای بهش بگی آلمان نمیری...
_نمیدونم عمه بزار بیاد...
+خوب نیست اول زندگی بزاری سوارت شه...
_دستت درد نکنه. ..مگه خودت باشوهرت شاهرخ خان نیومدی اصفهان...
+فرق داره...اینجاهرجاباش6 ..ایرانه...همزبونمن..
_قبول من غلط کردم..
+به خاطرخودت میگم...
_باشه به فکری میکنم...
+چیشد؟
_چی چیشد
+آدرسو این چیزا....
_آهان بیا عمه جونم...
آدرس برای کرج بود...سپردم به یکی ازدوستانم تابرام ازاین دخترتحقیق کنند..تاخیا
۴.۱k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.