قسمت 4
قسمت 4
در همسایگی گودزیلا 4
ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من............ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.ارغوان سر شیدارو نوازش کردوگفت:گریه نکن قربونت برم.بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.شیدا اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.ارغوان وشیدا داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نمیشد یه امروزو بیخیال این شیداجون بشی؟!ارغوان اخمی کردوگفت:توبرو سرکلاس.من نمیام.حال شیدا اصلا خوب نیست.نمی تونم تنهاش بذارم.اخمی کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار!وبه سمت سالن رفتم.هیچ ازاین دختره شیدا خوشم نمیومد!بچه پررو...من که ازاول جواب سلامشم به زور می دادم.ارغوان بیخودی پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟یکی ندونه فکرمی کنه ارغوان دوست صمیمیشه!!!انقدرازدست شیدا کُفری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!بالاخره وارد کلاس شدم وخیلی سریع رویکی ازصندلی هانشستم.رادوین ورفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.بابک بادیدن من،سری تکون دادو سلام کردومنم جوابش و دادم.یه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن.
**********بعداز اینکه کلاس تموم شد،داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش ارغوان که گوشیم زنگ خورد.ارغوان بود...دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخیلی سریع گفتم:- چی شده ارغوان؟- کجایی؟- توکلاسم.تازه کلاس تموم شده.- ببین رها من دارم باشیدا میرم بیرون...حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش وخالی کنه.تونمیخواد منتظر من باشی.- ارغوان!!!!اذیت نکن دیگه.من باکی برگردم خونه؟- من تااون موقع میام دانشگاه.فقط نمی تونم به کلاسام برسم،تو نُت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.- باشه.مواظب خودت باش.- توام!بای.- بای.گوشی و قطع کردم وگذاشتمش توکیفم.حالامن تاوقتی که ارغوان بیاد تنهایی اینجاچیکارکنم؟!اوه...کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه!!حوصله ام سرمیره بابا...اَه!!!لعنتی!کیفم و گذاشتم روی میز وسرم و هم گذاشتم روی کیفم.تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!آره دیگه.من که کاردیگه ای ندارم.تازه کارازاین مفید ترم پیدا نمیشه!!!چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم.یواش یواش داشت خوابم می بردکه یهو یکی مزاحم شد:- سلام.می خواستم جفت پابرم تودهن این مزاحم.سلام و درد،سلام ومرض،سلام وکوفت،سلام وحناق 24 ساعته!بی حوصله وکلافه سرم و ازروی کیفم برداشتم وباچشماییی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.اِ!!!! این که بابکه!ای مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عایا؟اینم مثل خودم خله!خاک توسرم بااین کشته مرده ام!بابک خجالت زده لبخندی زدوگفت:ببخشید نمی دونستم خوابید.وگرنه بیدارتون نمی کردم.پوفی کشیدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم.کلافه گفتم:حالاکه بیدارم کردی.فرمایش؟!بااین حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلانمی دونستم که خوابید.راستش...وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم:)من هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالاچه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتم:)درهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.بابک هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟- درمورده؟!به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:- راستش خانوم شایان...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل آرتان حرف می زنه؟!اصلاچراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وبالاآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلا ماروتواون وضعیت می دید،فاتح ام خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگ
در همسایگی گودزیلا 4
ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من............ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.ارغوان سر شیدارو نوازش کردوگفت:گریه نکن قربونت برم.بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.شیدا اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.ارغوان وشیدا داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نمیشد یه امروزو بیخیال این شیداجون بشی؟!ارغوان اخمی کردوگفت:توبرو سرکلاس.من نمیام.حال شیدا اصلا خوب نیست.نمی تونم تنهاش بذارم.اخمی کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار!وبه سمت سالن رفتم.هیچ ازاین دختره شیدا خوشم نمیومد!بچه پررو...من که ازاول جواب سلامشم به زور می دادم.ارغوان بیخودی پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟یکی ندونه فکرمی کنه ارغوان دوست صمیمیشه!!!انقدرازدست شیدا کُفری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!بالاخره وارد کلاس شدم وخیلی سریع رویکی ازصندلی هانشستم.رادوین ورفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.بابک بادیدن من،سری تکون دادو سلام کردومنم جوابش و دادم.یه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن.
**********بعداز اینکه کلاس تموم شد،داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش ارغوان که گوشیم زنگ خورد.ارغوان بود...دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخیلی سریع گفتم:- چی شده ارغوان؟- کجایی؟- توکلاسم.تازه کلاس تموم شده.- ببین رها من دارم باشیدا میرم بیرون...حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش وخالی کنه.تونمیخواد منتظر من باشی.- ارغوان!!!!اذیت نکن دیگه.من باکی برگردم خونه؟- من تااون موقع میام دانشگاه.فقط نمی تونم به کلاسام برسم،تو نُت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.- باشه.مواظب خودت باش.- توام!بای.- بای.گوشی و قطع کردم وگذاشتمش توکیفم.حالامن تاوقتی که ارغوان بیاد تنهایی اینجاچیکارکنم؟!اوه...کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه!!حوصله ام سرمیره بابا...اَه!!!لعنتی!کیفم و گذاشتم روی میز وسرم و هم گذاشتم روی کیفم.تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!آره دیگه.من که کاردیگه ای ندارم.تازه کارازاین مفید ترم پیدا نمیشه!!!چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم.یواش یواش داشت خوابم می بردکه یهو یکی مزاحم شد:- سلام.می خواستم جفت پابرم تودهن این مزاحم.سلام و درد،سلام ومرض،سلام وکوفت،سلام وحناق 24 ساعته!بی حوصله وکلافه سرم و ازروی کیفم برداشتم وباچشماییی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.اِ!!!! این که بابکه!ای مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عایا؟اینم مثل خودم خله!خاک توسرم بااین کشته مرده ام!بابک خجالت زده لبخندی زدوگفت:ببخشید نمی دونستم خوابید.وگرنه بیدارتون نمی کردم.پوفی کشیدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم.کلافه گفتم:حالاکه بیدارم کردی.فرمایش؟!بااین حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلانمی دونستم که خوابید.راستش...وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم:)من هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالاچه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتم:)درهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.بابک هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟- درمورده؟!به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:- راستش خانوم شایان...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل آرتان حرف می زنه؟!اصلاچراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وبالاآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلا ماروتواون وضعیت می دید،فاتح ام خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگ
۱۱۷.۴k
۰۵ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.