پندار یعنی...یعنی میگی بابام قبل از مرگش...قبل ازمرگش همه
پندار_یعنی...یعنی میگی بابام قبل از مرگش...قبل ازمرگش همه چیزو میدونست؟!
من+من نمیدونم درمورد چی حرف میزنی ولی اره...شاید همه چیزو میدونسته واسه همین بوده که برات یادداشت گذاشته...
پندار_پس چرا اولاش برام شعرنوشته...
من+ببینم؟!
دفترو داددستم....نگاهی بهش انداختم...پندارازاتاق بیرون رفت..یه پنج دقیقه ی بعد باچایی وارد شد..یکی ازلیوانارو گذاشت روبروی من...
پندار_بیا..چای درست کردم...
من+آفرین...داری تمرین خونه داری میکنیا...
پندار_شمامنو به غلامی بپذیر....هرروزصبح برات چایی میپزم!!!
من+چایی رو که نمیپزن...چایی رو دم میدن...
پندار_حالا هرچی....
دفترو بستمو گفتم...
من+پندار...پدرت تا صفحه ی 20برات شعرنوشته...همش ازیارو یاورگفته...ازعشق...ببینم این دفتروکی بهت داد؟!
پندار_مامانم بهم داد...وقتی که باهم قهربودیم...
من+وقتی بهت اینو داد...چیزی بهت نگفت؟!
پندار_چرا...گفت پدرم اینو نوشته...توی دوران زندگیش...قبل ازمرگش بهش گفته که این دفترو بده به من... و برای اینکه حقیقت زندگی رو ببینم....
من+خب شاید میخوادتمام اون گذشته هارو برات جبران کنه...
پندار_چه جبرانی آخه...توهم یه چیزی میگیااا
من+ولی من بازم میگم این معماها اینجوری حل میشه...یه سری به یاسوج و اون خونه که میگی بزن...
پندار_ولی...ولی الان که متروکه شده...
من+مستاجری چیزی نداره...
پندار_باید ازمامان بپرسم...
من+حتما پیگیرش...شو....
پندار_اصلا یه فکری...فعلا بریم ساحل...یکم حرف بزنیم...بعدش میایم این دفترکوفتی رو میخونیم...
من+توبرو...من باید یه کاری انجام بدم...زود میام...
پندار_باشه...بزارچاییمو بخورم...
******************
پندار
******
لیوان چایی رو روی میز گذاشتمو بعدازتعویض لباسم رفتم ساحل....
زانوهامو توی شکمم جمع کرده بودم...
سرمو روی دستای قفل شده روی زانوهام گذاشتم...کلافه بودم...ازاینور انتقام خود پدرم...باید کاملش میکردم....تا روحش آروم بگیره...ازاونور احساسی که ازمن قوی تره...وازطرف دیگه...مشکلات بهارکه میخوام ازبین ببرمشون...
چطوری یعنی چطوری این مشکلات ازبین میرن؟!
کی ازبین میرن؟!
خدا به دادم برسه...ازاینور رفتن بهار...همه و همه داشتن آزارم میدادن...
#رمان#رمانخونه
من+من نمیدونم درمورد چی حرف میزنی ولی اره...شاید همه چیزو میدونسته واسه همین بوده که برات یادداشت گذاشته...
پندار_پس چرا اولاش برام شعرنوشته...
من+ببینم؟!
دفترو داددستم....نگاهی بهش انداختم...پندارازاتاق بیرون رفت..یه پنج دقیقه ی بعد باچایی وارد شد..یکی ازلیوانارو گذاشت روبروی من...
پندار_بیا..چای درست کردم...
من+آفرین...داری تمرین خونه داری میکنیا...
پندار_شمامنو به غلامی بپذیر....هرروزصبح برات چایی میپزم!!!
من+چایی رو که نمیپزن...چایی رو دم میدن...
پندار_حالا هرچی....
دفترو بستمو گفتم...
من+پندار...پدرت تا صفحه ی 20برات شعرنوشته...همش ازیارو یاورگفته...ازعشق...ببینم این دفتروکی بهت داد؟!
پندار_مامانم بهم داد...وقتی که باهم قهربودیم...
من+وقتی بهت اینو داد...چیزی بهت نگفت؟!
پندار_چرا...گفت پدرم اینو نوشته...توی دوران زندگیش...قبل ازمرگش بهش گفته که این دفترو بده به من... و برای اینکه حقیقت زندگی رو ببینم....
من+خب شاید میخوادتمام اون گذشته هارو برات جبران کنه...
پندار_چه جبرانی آخه...توهم یه چیزی میگیااا
من+ولی من بازم میگم این معماها اینجوری حل میشه...یه سری به یاسوج و اون خونه که میگی بزن...
پندار_ولی...ولی الان که متروکه شده...
من+مستاجری چیزی نداره...
پندار_باید ازمامان بپرسم...
من+حتما پیگیرش...شو....
پندار_اصلا یه فکری...فعلا بریم ساحل...یکم حرف بزنیم...بعدش میایم این دفترکوفتی رو میخونیم...
من+توبرو...من باید یه کاری انجام بدم...زود میام...
پندار_باشه...بزارچاییمو بخورم...
******************
پندار
******
لیوان چایی رو روی میز گذاشتمو بعدازتعویض لباسم رفتم ساحل....
زانوهامو توی شکمم جمع کرده بودم...
سرمو روی دستای قفل شده روی زانوهام گذاشتم...کلافه بودم...ازاینور انتقام خود پدرم...باید کاملش میکردم....تا روحش آروم بگیره...ازاونور احساسی که ازمن قوی تره...وازطرف دیگه...مشکلات بهارکه میخوام ازبین ببرمشون...
چطوری یعنی چطوری این مشکلات ازبین میرن؟!
کی ازبین میرن؟!
خدا به دادم برسه...ازاینور رفتن بهار...همه و همه داشتن آزارم میدادن...
#رمان#رمانخونه
۲.۴k
۰۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.