نفس عمیقی میکشم و دفتر را باز میکنم؛ خودکار را در دستان ل
نفس عمیقی میکشم و دفتر را باز میکنم؛ خودکار را در دستان لرزانم میگیرم و سعی میکنم بدون لرزش، شروع به نوشتن کنم.
«به نام خدایی که تورا خلق کرد، تا جهان من شوی.»
درنگ میکنم، چشمانم روی نوشتههای پخش شده در مقابلم میچرخند و نامیدی دوباره در وجودم ریشه میکند؛ و راستش را بخواهی، پیروز هم میشود. خودکار را روی میز میکوبم و دفتر را میبندم. آخرش که چه؟ این همه وقت احساساتم در قلمم برایت جریان دادم و با وعده دیدنت، خودم را فریب دادم؛ اما چه شد؟ هیچ! نوشتههایم برای تو نیز، همانند اشکهایم به هنگام نیمهشب که دست در دست بغض به سراغم میآیند، و التماسهایم به خدای تو، برای دیدن تو، بیفایدهاند.
نوشتههایم تا به امروز تبدیل به رمانی از احساساتی بیپایان یا بهتر از بگویم، برای خود لیلی و مجنونی شده اند که کسی کتابشان نکرد، که داستان عشق مجنونی که من باشم، و لیلیای که تو باشی، بر سر زبانها نیوفتاد، «مجنونِ»نوشتههای من، هیچ وقت لیلیاش را ندید، هیچ وقت به او نگفت که جنون عشقش را دارد!
میدانم که در شأن تو و آن شانههای مَردوار و نگاه نافذ و ابروی شکسته و قد رعنا و سیمای مردانهات که توصیف وجاهتش چونان شمردن ستارگان در شب دشوار باشد، نیست که تورا لیلی بخوانم، اما چه کنم که کسی داستانی برای دختری که مجنون شده، ننوشت تا بتوانم به تو لقبی مردانهتر بدهم.
چطور است من بنویسمش؟
دفتر را میگشایم، قلم را محبوس دستانم میکنم و مینویسم از برای تو:
«نوشتههایم، تقدیم به تو، که "قلم" من هستی!»
میدانی «قلمِ» من، ارزش قلم را تنها آن که مینویسد داند. قلم که نباشد، قلب میپوسد، ذهن فاسد میشود، و آرمان ها میمیرند. کاتب هرقدرهم قهار باشد، تا قلم در دست نگیرد و ننویسد، نمیتواند به افکار پیچیده در ذهنش زینت، و احساسات قلبش تسکین دهد. و میدانی، تو «قلم» زندگی من هستی! در اصل، من نویسنده نبودم، از برای تو نوشتن، مرا معتاد نوشتن کرد و تو جوری مرا محبوس خود کردی که غیر از تو نخواهم نوشت.
قلمِ من، کسی داستان مارا ننوشت، اما من کتابی از تمام نوشتههایم برای تو مینویسم، مهم نیست آخرش چه شود، اگر دیدنت سهم این مجنون نشد، اگر نوشتههایم به دستت نرسید، میگویم آنها را با من دفن کنند تا در جهانی دیگر آنهارا به تو تقدیم کنم.
پس من دوباره آغاز میکنم و اینبار، مهم نیست آخرش چه شود.
«به نام خدایی که تورا خلق کرد، تا جهان من شوی.»
-هلیلو؛
«به نام خدایی که تورا خلق کرد، تا جهان من شوی.»
درنگ میکنم، چشمانم روی نوشتههای پخش شده در مقابلم میچرخند و نامیدی دوباره در وجودم ریشه میکند؛ و راستش را بخواهی، پیروز هم میشود. خودکار را روی میز میکوبم و دفتر را میبندم. آخرش که چه؟ این همه وقت احساساتم در قلمم برایت جریان دادم و با وعده دیدنت، خودم را فریب دادم؛ اما چه شد؟ هیچ! نوشتههایم برای تو نیز، همانند اشکهایم به هنگام نیمهشب که دست در دست بغض به سراغم میآیند، و التماسهایم به خدای تو، برای دیدن تو، بیفایدهاند.
نوشتههایم تا به امروز تبدیل به رمانی از احساساتی بیپایان یا بهتر از بگویم، برای خود لیلی و مجنونی شده اند که کسی کتابشان نکرد، که داستان عشق مجنونی که من باشم، و لیلیای که تو باشی، بر سر زبانها نیوفتاد، «مجنونِ»نوشتههای من، هیچ وقت لیلیاش را ندید، هیچ وقت به او نگفت که جنون عشقش را دارد!
میدانم که در شأن تو و آن شانههای مَردوار و نگاه نافذ و ابروی شکسته و قد رعنا و سیمای مردانهات که توصیف وجاهتش چونان شمردن ستارگان در شب دشوار باشد، نیست که تورا لیلی بخوانم، اما چه کنم که کسی داستانی برای دختری که مجنون شده، ننوشت تا بتوانم به تو لقبی مردانهتر بدهم.
چطور است من بنویسمش؟
دفتر را میگشایم، قلم را محبوس دستانم میکنم و مینویسم از برای تو:
«نوشتههایم، تقدیم به تو، که "قلم" من هستی!»
میدانی «قلمِ» من، ارزش قلم را تنها آن که مینویسد داند. قلم که نباشد، قلب میپوسد، ذهن فاسد میشود، و آرمان ها میمیرند. کاتب هرقدرهم قهار باشد، تا قلم در دست نگیرد و ننویسد، نمیتواند به افکار پیچیده در ذهنش زینت، و احساسات قلبش تسکین دهد. و میدانی، تو «قلم» زندگی من هستی! در اصل، من نویسنده نبودم، از برای تو نوشتن، مرا معتاد نوشتن کرد و تو جوری مرا محبوس خود کردی که غیر از تو نخواهم نوشت.
قلمِ من، کسی داستان مارا ننوشت، اما من کتابی از تمام نوشتههایم برای تو مینویسم، مهم نیست آخرش چه شود، اگر دیدنت سهم این مجنون نشد، اگر نوشتههایم به دستت نرسید، میگویم آنها را با من دفن کنند تا در جهانی دیگر آنهارا به تو تقدیم کنم.
پس من دوباره آغاز میکنم و اینبار، مهم نیست آخرش چه شود.
«به نام خدایی که تورا خلق کرد، تا جهان من شوی.»
-هلیلو؛
۸۷۱
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.