آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part:14
دخترک شروع کرد فولود زدن صدا آوازه فولود تمام کوهستان رو پر کرده بود باد به حرکت در اومد بود و موهایه دخترک رو تو هوا به رقص در آورده بود بعد از چند دقیقه فولود زدنش تموم شد
کوک:عالی بود خیلی مهشره
رز:همون نوتی رو زدم که دلم میخواست به قول مامانم عمل کردم
کوک:همینطوره کوچولو حالا کی باید این همه راه رو برگرده درسته من و تو
رز:مشکلی که نداره اینجا بمونیم تازه همه چی هم هست البته برا امروز
کوک:باشه
رز :بیا آدم برفی درست کنیم
کوک بلند شد و همراه رز شروع کردن به گرد کردن برفا کوک گوله بزرگ رو درست کرد و باهم دوتا آدم برفی درست کردن
رز:چقدر بامزه
همون موقع چیزی به طرفش پرت شد رز با دیدن گوله برفی از طرفه کوک اونم شروع کرد به برف پرتاب کردن رز شروع کرد خندیدن چون برف تو کله کوک خورده بود که کوک با گوله برفه بزرگی به طرفش اومد
رز:هی من یه دخترم بدنم ضعیفه اون خیلی گندست
کوک:مهم نیست
کوک خواست برف رو پرت کنه که رز یدونه پرت کرد تمام اون گوله برف رو سر کوک ریخت
رز:یسسسس ایی احمق
رز اول زبون درازی کرد و بعد باسنشو تکون داد و رفت سمت بالا کوک هم دنبالش رفت و کنارش نشست
رز:این دفع من آتیش درست میکنما
کوک:باشه تو درست کن
رز رفت و مثل روش کوک شروع کرد روشن کردن آتیش که بلاخره روشن شد
......
برگشتن همون جایی که اول بودن اون کوهستان یه مسیر میانبر داشت که میرسیدن به خونه هاشون میدونست برگرده پدرش سربه تنش نمیزاره ولی خوب میدونست تو نامه خدافظی چی واسه پدرش نوشت همونجا بودن همون جایی که همو دیده بودن
کوک چهرش ناراحت بود ولی نشون نمیداد
رز:ممنون بخاطر اینکه تا اینجا همراهم اومدی واقعا بهت مدیونم
کوک:ک کاری نکردم فقط نخواستم تک و تنها باشی
رز:لطف بزرگی بهم کردی و همینطور ممنون بابت هدیت
کوک:بیا از این به بعد همو اینجا ببینیم
رز:دردسر میشه
کوک:نه نمیشه ن ن نمیتونم نبینمت
رز:چی؟
کوک:خوب میدونی به عنوان دوست بهت عادت کردم
رز:اینطوره؟باشه
کوک اول تردید داشت ولی بعد رفت و محکم دخترک رو بغل کرد دخترک دستشو دور گردنه پسرک گذاشت
رز:دلم برات تنگ میشه کوکی همیشه به فکرت هستم
کوک:منم همینطور خیلی مراقب خودت باش
بعد هردو به سمت مقصد خودشون رفت رز دلش گرفته بود چه حیف که اون دوتا تو تقدیر هم نبودن چون دشمن هم بودن نمیدونست اگه کوک بفهمه چه اتفاقی میوفته به قصرشون رسید وارد محوطه شد همون موقع همه خدمتکارا ریختن سرش
خدمتکار:پرنسس خدا مرگم بده تا الان کجا بودید
رز:پدرم هست؟
خدمتکار:لباسشو ببین بله ایشون خیلی نگرانتون بودن
رز وارد قصر شد
#part:14
دخترک شروع کرد فولود زدن صدا آوازه فولود تمام کوهستان رو پر کرده بود باد به حرکت در اومد بود و موهایه دخترک رو تو هوا به رقص در آورده بود بعد از چند دقیقه فولود زدنش تموم شد
کوک:عالی بود خیلی مهشره
رز:همون نوتی رو زدم که دلم میخواست به قول مامانم عمل کردم
کوک:همینطوره کوچولو حالا کی باید این همه راه رو برگرده درسته من و تو
رز:مشکلی که نداره اینجا بمونیم تازه همه چی هم هست البته برا امروز
کوک:باشه
رز :بیا آدم برفی درست کنیم
کوک بلند شد و همراه رز شروع کردن به گرد کردن برفا کوک گوله بزرگ رو درست کرد و باهم دوتا آدم برفی درست کردن
رز:چقدر بامزه
همون موقع چیزی به طرفش پرت شد رز با دیدن گوله برفی از طرفه کوک اونم شروع کرد به برف پرتاب کردن رز شروع کرد خندیدن چون برف تو کله کوک خورده بود که کوک با گوله برفه بزرگی به طرفش اومد
رز:هی من یه دخترم بدنم ضعیفه اون خیلی گندست
کوک:مهم نیست
کوک خواست برف رو پرت کنه که رز یدونه پرت کرد تمام اون گوله برف رو سر کوک ریخت
رز:یسسسس ایی احمق
رز اول زبون درازی کرد و بعد باسنشو تکون داد و رفت سمت بالا کوک هم دنبالش رفت و کنارش نشست
رز:این دفع من آتیش درست میکنما
کوک:باشه تو درست کن
رز رفت و مثل روش کوک شروع کرد روشن کردن آتیش که بلاخره روشن شد
......
برگشتن همون جایی که اول بودن اون کوهستان یه مسیر میانبر داشت که میرسیدن به خونه هاشون میدونست برگرده پدرش سربه تنش نمیزاره ولی خوب میدونست تو نامه خدافظی چی واسه پدرش نوشت همونجا بودن همون جایی که همو دیده بودن
کوک چهرش ناراحت بود ولی نشون نمیداد
رز:ممنون بخاطر اینکه تا اینجا همراهم اومدی واقعا بهت مدیونم
کوک:ک کاری نکردم فقط نخواستم تک و تنها باشی
رز:لطف بزرگی بهم کردی و همینطور ممنون بابت هدیت
کوک:بیا از این به بعد همو اینجا ببینیم
رز:دردسر میشه
کوک:نه نمیشه ن ن نمیتونم نبینمت
رز:چی؟
کوک:خوب میدونی به عنوان دوست بهت عادت کردم
رز:اینطوره؟باشه
کوک اول تردید داشت ولی بعد رفت و محکم دخترک رو بغل کرد دخترک دستشو دور گردنه پسرک گذاشت
رز:دلم برات تنگ میشه کوکی همیشه به فکرت هستم
کوک:منم همینطور خیلی مراقب خودت باش
بعد هردو به سمت مقصد خودشون رفت رز دلش گرفته بود چه حیف که اون دوتا تو تقدیر هم نبودن چون دشمن هم بودن نمیدونست اگه کوک بفهمه چه اتفاقی میوفته به قصرشون رسید وارد محوطه شد همون موقع همه خدمتکارا ریختن سرش
خدمتکار:پرنسس خدا مرگم بده تا الان کجا بودید
رز:پدرم هست؟
خدمتکار:لباسشو ببین بله ایشون خیلی نگرانتون بودن
رز وارد قصر شد
۲۱۰
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.