F2P19
رفتم پایین و دیدم که مامان سه تا قهوه با کیک و خوراکی های دیگه گذاشته روی میز جلوی مبل
رفتم کنار مامان نشستم و مامان هم منو گرفت توی بغلش و بغلم کرد و یه بوسه به سرم زد و یه فنجون قهوه رو از توی سینی برداشت و بهم داد
از گرفتم و تشکر کردم
داشتیم هم ستامون قهوه میخوردیم که من گفتم:نههه...اینجوری دوست ندارممم ...یه فیلم ببینیم؟
مامان گفت:اقای شوهر میبینی؟.....بچه به من رفته از فضای خشک و خالی خوشش نمیاد...برو بزار عشقم
بابا گفت:بله برای همینه 8 اینقدر از عمرم رو به فنا دادید
خندیدم و بلند شدم و رفتم یه فیلمی که قبلا خیلی دوست داشتم ببینم رو گذاشتم
فیلم رو گذاشتم و بعدش رفتم نشستم کنار مامان
فیلم جنایی معمایی بود و قشنگ بود تا اونجایی که مرده رفت جسد زنی که مرده بود رو بهش تجاوز کرد تا با جزئیات داشت همه جارو نشون میداد
واکنش مامان بابا عادی بود
تا اینکه من گلم رو صاف کردم و گفتم:من اینجوری دارم خجالت میکشم...انتظار داشتم الان یه چیزی بهم بگین
مامان روش رو برگردوند و بهم گفت:هی دختر کوچولو میدونی که این فیلم ها برای سنت مناسب نیست دیگه نه؟...اگع بهت چیزی نمیگیم چون خودمون وقتی همسن تو بودیم میشستیم بد تر از اینا نگاه میکردیم(خنده)
گفتم:چی ؟باهم؟
مامان گفت:اره
گفتم:اون موقع چند سالتون بود؟
مامان گفت:من همسن تو بودم پدر گرامیت 3 سال ازم بزرگتر بود
گفتم:چی؟...اون موقع مامان تو دوست پسر داشتی؟
گفت:اره مگه چیه؟
گفتم:هیچی فشار چیه...منو بگو من نزدیگ چند ماهه که بایه نفر هستم اونوقت از ترس اینکه شما سرزنشم کنید و بشینین نصیحتم کنید چیزی بهتون نمیگفتم
یه ضربه ای به سرم زدم و دوباره ادامه دادم:گاوم من...گاو
مامان بلند خندید و گفت:چی؟....چی شنیدم الان؟....عشق مامان دوست پسر داره؟...چشمم روشن(خنده)
گفتم:اره مامان ...همونطور که توهم تو سن من بودی داشتی(حرصی و عصبی)
بابا گفت:دخترم حالا چرا فشار میخوری عیبی نداره که
حالت صورتم رو کیوت کردم و گفتم:حالا که عیبی نداره....میشه بابا ازت یه خواهشی کنم؟
بابا گفت:جونم؟..هرچی که باشه حتما انجام میدم
بلند شدم رفتم اونطرف مبل نشستم کنار بابا و یک لبخند کیوت بهش زدم و گونش رو بوسیدم و گفتم:خب بابا ببین...من امروز با دوست پسرم قرار گذاشتم خب....بگو خب
بابا خندید و گفت:خب
گفتم:بعد ببین اون مامانش رو برای اولین بار میخواد بیاره که منو ببینه ...خب
بابا دوباره گفت:خب
گفتم:خب که خب ...منم میخوام تو بیای با من دیگه
مامان که کل ماجرا رو شنید گفت:اععع؟....منم اینجا خیارم دیگه نه؟...باشهههه
بابا رو به مامان گفت:بیب؟...تو الان داری به من حسودی یکنی؟(خنده)
مامان در حالی که تکیه به مبل داده بود و مجله رو جبو صورتش گرفته بود گفت:نه حسودی چیه...نمیبینی چقدر ارومم
بلند شدم و رفتم جبو مامان و بغلش کردم و گفتم:اوففف..مامیی حسودس نکن من میگم بابا بیاد که ...که..خب چیزه ....نمیدونم...خب دروغ چرا..میدونی دیگه مثل هم دوستون دارما...اما...اما بیشتر بابایی ام
مامان گفت:ولی اخلاقات مثل منه که(کیوت ناراحت)
گونه شو بوسیدم و گفتم:مامان تروخداااا دفعه بعد ترو میبرم خب؟...نه اصلا دفعه بعد میارمش خونه تو واسش غذا درست کن و باهاش اشنا شو خب؟
مامان بهم نگاه کرد و گفت:باشه باشه ...امروز با همون پدر توحفه ات برو به سلامت...اتفاقا الان دارم فکر میکنم بهتر هم هست
گفتم:میسی ماماننن
رو کردم به بابا و گفت:بابا عشقم ...توهم میای که نه الان قرار نیست جلو مامان ضایم کنی که نه؟
بابا گفت:خب...بزار فک کنم...
روش رو کرد به افق و بعد با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: مگه میتونم بگم نه؟...وقتی توی قرار دخترم یه مرحله جلو تر از مامانتم
مامان با عصبانیت با ارنج زد به شبابا و گفت:یااا..عجب گاوی هستی تو دیگه
بابا گفت:ببخشید عشقم ...ولی حقیقته
مامان خواست چیزی بگه که من پریدم بینشون و گفتم:خیل خب خیل خب ...بابا ببین ساعت الان 5 هست ساعت 8 باید بربم به کافه ای که عشق بنده دستور دادن ...و ایشون نمیدونن که من قراره با پدر گرامیم بیام ...پس انتظار تعظیم رو نداشته باش
بابا رو به مامان گفت:ا/ت ترو خدا یکم ...فقط یکم یاد بگیر ...این عشقش براش پادشاهه اون وقت من برای تو مثل یه کلفتم...واقعا که
و بابا رو کرد به من و گفت:باشه عزیزم ساعت 7:30 دقیقه حرکت میکنیم..خوبه؟
گفتم:عالیه
و رفتم بالا توی اتاقم...
(از دید ا/ت)
رفتم کنار مامان نشستم و مامان هم منو گرفت توی بغلش و بغلم کرد و یه بوسه به سرم زد و یه فنجون قهوه رو از توی سینی برداشت و بهم داد
از گرفتم و تشکر کردم
داشتیم هم ستامون قهوه میخوردیم که من گفتم:نههه...اینجوری دوست ندارممم ...یه فیلم ببینیم؟
مامان گفت:اقای شوهر میبینی؟.....بچه به من رفته از فضای خشک و خالی خوشش نمیاد...برو بزار عشقم
بابا گفت:بله برای همینه 8 اینقدر از عمرم رو به فنا دادید
خندیدم و بلند شدم و رفتم یه فیلمی که قبلا خیلی دوست داشتم ببینم رو گذاشتم
فیلم رو گذاشتم و بعدش رفتم نشستم کنار مامان
فیلم جنایی معمایی بود و قشنگ بود تا اونجایی که مرده رفت جسد زنی که مرده بود رو بهش تجاوز کرد تا با جزئیات داشت همه جارو نشون میداد
واکنش مامان بابا عادی بود
تا اینکه من گلم رو صاف کردم و گفتم:من اینجوری دارم خجالت میکشم...انتظار داشتم الان یه چیزی بهم بگین
مامان روش رو برگردوند و بهم گفت:هی دختر کوچولو میدونی که این فیلم ها برای سنت مناسب نیست دیگه نه؟...اگع بهت چیزی نمیگیم چون خودمون وقتی همسن تو بودیم میشستیم بد تر از اینا نگاه میکردیم(خنده)
گفتم:چی ؟باهم؟
مامان گفت:اره
گفتم:اون موقع چند سالتون بود؟
مامان گفت:من همسن تو بودم پدر گرامیت 3 سال ازم بزرگتر بود
گفتم:چی؟...اون موقع مامان تو دوست پسر داشتی؟
گفت:اره مگه چیه؟
گفتم:هیچی فشار چیه...منو بگو من نزدیگ چند ماهه که بایه نفر هستم اونوقت از ترس اینکه شما سرزنشم کنید و بشینین نصیحتم کنید چیزی بهتون نمیگفتم
یه ضربه ای به سرم زدم و دوباره ادامه دادم:گاوم من...گاو
مامان بلند خندید و گفت:چی؟....چی شنیدم الان؟....عشق مامان دوست پسر داره؟...چشمم روشن(خنده)
گفتم:اره مامان ...همونطور که توهم تو سن من بودی داشتی(حرصی و عصبی)
بابا گفت:دخترم حالا چرا فشار میخوری عیبی نداره که
حالت صورتم رو کیوت کردم و گفتم:حالا که عیبی نداره....میشه بابا ازت یه خواهشی کنم؟
بابا گفت:جونم؟..هرچی که باشه حتما انجام میدم
بلند شدم رفتم اونطرف مبل نشستم کنار بابا و یک لبخند کیوت بهش زدم و گونش رو بوسیدم و گفتم:خب بابا ببین...من امروز با دوست پسرم قرار گذاشتم خب....بگو خب
بابا خندید و گفت:خب
گفتم:بعد ببین اون مامانش رو برای اولین بار میخواد بیاره که منو ببینه ...خب
بابا دوباره گفت:خب
گفتم:خب که خب ...منم میخوام تو بیای با من دیگه
مامان که کل ماجرا رو شنید گفت:اععع؟....منم اینجا خیارم دیگه نه؟...باشهههه
بابا رو به مامان گفت:بیب؟...تو الان داری به من حسودی یکنی؟(خنده)
مامان در حالی که تکیه به مبل داده بود و مجله رو جبو صورتش گرفته بود گفت:نه حسودی چیه...نمیبینی چقدر ارومم
بلند شدم و رفتم جبو مامان و بغلش کردم و گفتم:اوففف..مامیی حسودس نکن من میگم بابا بیاد که ...که..خب چیزه ....نمیدونم...خب دروغ چرا..میدونی دیگه مثل هم دوستون دارما...اما...اما بیشتر بابایی ام
مامان گفت:ولی اخلاقات مثل منه که(کیوت ناراحت)
گونه شو بوسیدم و گفتم:مامان تروخداااا دفعه بعد ترو میبرم خب؟...نه اصلا دفعه بعد میارمش خونه تو واسش غذا درست کن و باهاش اشنا شو خب؟
مامان بهم نگاه کرد و گفت:باشه باشه ...امروز با همون پدر توحفه ات برو به سلامت...اتفاقا الان دارم فکر میکنم بهتر هم هست
گفتم:میسی ماماننن
رو کردم به بابا و گفت:بابا عشقم ...توهم میای که نه الان قرار نیست جلو مامان ضایم کنی که نه؟
بابا گفت:خب...بزار فک کنم...
روش رو کرد به افق و بعد با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: مگه میتونم بگم نه؟...وقتی توی قرار دخترم یه مرحله جلو تر از مامانتم
مامان با عصبانیت با ارنج زد به شبابا و گفت:یااا..عجب گاوی هستی تو دیگه
بابا گفت:ببخشید عشقم ...ولی حقیقته
مامان خواست چیزی بگه که من پریدم بینشون و گفتم:خیل خب خیل خب ...بابا ببین ساعت الان 5 هست ساعت 8 باید بربم به کافه ای که عشق بنده دستور دادن ...و ایشون نمیدونن که من قراره با پدر گرامیم بیام ...پس انتظار تعظیم رو نداشته باش
بابا رو به مامان گفت:ا/ت ترو خدا یکم ...فقط یکم یاد بگیر ...این عشقش براش پادشاهه اون وقت من برای تو مثل یه کلفتم...واقعا که
و بابا رو کرد به من و گفت:باشه عزیزم ساعت 7:30 دقیقه حرکت میکنیم..خوبه؟
گفتم:عالیه
و رفتم بالا توی اتاقم...
(از دید ا/ت)
۵۵۲
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.