𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹⁰
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹⁰
فردا هم برای اینکه بهم عادت کنه.......میبرمش شهربازی!...
(فلش بک صبح)
بلند شدم ات هنوز خوابیده بود... رفتم پایین و به آشپز ها یه صبحونه سفارش کردم تا درست کنند و بعد به سمت اتاق ات رفتم و کمدش رو باز کردم...یه لباس مناسب براش بیرون اوردم....
کوک:*دست به س.ینه*
نمیدونم بتونم موهاشو درست کنم یا نه.....اوهوم....
به سمت میز آرایش رفتم یه برس، بیگودی و تافت رو روی میز گذاشتم....دوباره به سمت کمد رفتم و از کشوی پایین گل سر بیرون اوردم و در آخر هم از زیر کمد یه جفت کفش...همشون رو با روی تخت چیدم یا روی میز آرایش...ات هنوز بیدار نشده بود...نگاهی به میز کنار تخت انداختم......بج س.ینه ای که بهش داده بودم اونجا بود....اون بج از مادرم بهم به ارث رسیده.......منم اونو به ات دادم.....برام خیلی با ارزشه.......به سمت اتاق خودم رفت و ات رو آروم بیدار کردم........
ات: بله؟*خوابالو*
کوک: میخوام ببرمت شهربازی پاشو*لبخند*
بعد از شنیدن کلمه شهربازی انگار چشماشم میخندید...روی تخت به سرعت نشست و دستاشو روی رو.نش گذاشت....
ات: واقعا؟؟*تعجب. ذوق*
کوک: اوهوم...*نشانه تائید*
ات: آخ جوننن
و دستاشو برداشت و دور گردنم حلقه کرد و بغلم کرد....متقابل بغلش کردم و پوزخند صدا داری زدم........چند ثانیه بعد از تو بغلم بیرون اومد و باعجله گفت....
ات: دستشویی کو؟*عجله*
کوک:*خنده بلند*اونجا
خیلی عجله داشت.......
ویو ات
داشتم ذوق مرگ میشدم رفتم سرویس و آبی به صورتم زدم و با حوله تمیز و نو خشک کردم... بیرون اومدم و با صبحونه ای که آشپز اورده بود مواجه شدم...تو این عمارت بهترین آشپز ها کار میکندددد!..بعد از بیرون رفتن آشپز به سمتش رفتم.....
کوک: این غذا رو بخور و بعد برو اتاقت و لباسای رو تختت رو بپوش
ات: باشه *خوشحال*
فردا هم برای اینکه بهم عادت کنه.......میبرمش شهربازی!...
(فلش بک صبح)
بلند شدم ات هنوز خوابیده بود... رفتم پایین و به آشپز ها یه صبحونه سفارش کردم تا درست کنند و بعد به سمت اتاق ات رفتم و کمدش رو باز کردم...یه لباس مناسب براش بیرون اوردم....
کوک:*دست به س.ینه*
نمیدونم بتونم موهاشو درست کنم یا نه.....اوهوم....
به سمت میز آرایش رفتم یه برس، بیگودی و تافت رو روی میز گذاشتم....دوباره به سمت کمد رفتم و از کشوی پایین گل سر بیرون اوردم و در آخر هم از زیر کمد یه جفت کفش...همشون رو با روی تخت چیدم یا روی میز آرایش...ات هنوز بیدار نشده بود...نگاهی به میز کنار تخت انداختم......بج س.ینه ای که بهش داده بودم اونجا بود....اون بج از مادرم بهم به ارث رسیده.......منم اونو به ات دادم.....برام خیلی با ارزشه.......به سمت اتاق خودم رفت و ات رو آروم بیدار کردم........
ات: بله؟*خوابالو*
کوک: میخوام ببرمت شهربازی پاشو*لبخند*
بعد از شنیدن کلمه شهربازی انگار چشماشم میخندید...روی تخت به سرعت نشست و دستاشو روی رو.نش گذاشت....
ات: واقعا؟؟*تعجب. ذوق*
کوک: اوهوم...*نشانه تائید*
ات: آخ جوننن
و دستاشو برداشت و دور گردنم حلقه کرد و بغلم کرد....متقابل بغلش کردم و پوزخند صدا داری زدم........چند ثانیه بعد از تو بغلم بیرون اومد و باعجله گفت....
ات: دستشویی کو؟*عجله*
کوک:*خنده بلند*اونجا
خیلی عجله داشت.......
ویو ات
داشتم ذوق مرگ میشدم رفتم سرویس و آبی به صورتم زدم و با حوله تمیز و نو خشک کردم... بیرون اومدم و با صبحونه ای که آشپز اورده بود مواجه شدم...تو این عمارت بهترین آشپز ها کار میکندددد!..بعد از بیرون رفتن آشپز به سمتش رفتم.....
کوک: این غذا رو بخور و بعد برو اتاقت و لباسای رو تختت رو بپوش
ات: باشه *خوشحال*
۲۳.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.