منطقه ممنوعه عشق پارت ۵۵
#منطقه_ممنوعه_عشق
پارت:55
چشم غره ای بهش رفتم.
و گفتم:
ات:ببین منو مردک اگه قراره تا اخر عمر همینجوری بدگویی بکنی شلوارتو میکشم رو سرت.
جونگکوک:نه بابا خوشگله.
ات:هر هر هر
مردا رفتن یه جا جمع شدن که همه ی خانوما دورمون جمع شدن.
و یه پارچه سفید گذاشتن تو جیب جونگکوک و شروع کردن به خوندن خطبه عقد.
....حالا مثلا میخونن و اینا زن و شوهر شدن....
بعد مارو بردن تو یه اتاق متعجب نگاشون کردم انقد زود؟
م.ج:جونگکوک براش توضیح بده.
و درو بست.
ات:چیشد؟
جونگکوک:خب عزیزم میدونی؟رسممون اینطوریه که وقتی محرم شدیم لـ..ـخـ..ـت بشیم همو ببینیم گلم.حالا بی زحمت در بیار.
ات:گـ..ـوه اضافی نخورااا من همچین کاری نمیکنم.
جونگکوک:خب خوددانی منم میرم بهشون میگم...
ات:هوف ولی باشه جزئیات میدم.
جونگکوک:خوبه سایزش؟
ات:چی؟
به سـ..ـیـ..ـنـ..ـه های برامدم اشاره کرد.
با لکنت گفتم:
ات:هـ..ـفـ..ـتادو پنج
زبونشو روی لـ..ـبـ..ـاش کشیدو با شیطنت گفت:
جونگکوک:خودم برات بزرگش میکنم خانومی.
یکی زدم تو دهنش و گفتم:
ات:عمرا بزارم بهم دست بزنی بی حیا.
جونگکوک:هیی خب بزار من بگم ۲۸
ات:مگه تو هم سـ..ـیـ..ـنه داری؟(باخنده)
با دستش به پایین تـ..ـنـ..ـش اشاره کرد
ات:خاک تو سرت کنن بی حیا
خندید که گفتم:
ات:راستی اون پارچه سفید چی بود دادن بهت؟
از جیبش پارچه رو در اورد.
جونگکوک:اینو میگی عشقم؟
ات:اهوم
جونگکوک:خب برا شب زفـ..ـافـ..ـه دیگه!
چشام گرد شد سمتش حجوم برداشتم و موهاشو میکشیدم.
ات:مگه قول و قرارمون یادت رفته؟؟؟
جونگکوک:باشه حالا موهامو ول کن یه نقشه هایی دارم.
ات:خوبه.
بعد لبخندی زدم و زدیم بیرون.
پارت:55
چشم غره ای بهش رفتم.
و گفتم:
ات:ببین منو مردک اگه قراره تا اخر عمر همینجوری بدگویی بکنی شلوارتو میکشم رو سرت.
جونگکوک:نه بابا خوشگله.
ات:هر هر هر
مردا رفتن یه جا جمع شدن که همه ی خانوما دورمون جمع شدن.
و یه پارچه سفید گذاشتن تو جیب جونگکوک و شروع کردن به خوندن خطبه عقد.
....حالا مثلا میخونن و اینا زن و شوهر شدن....
بعد مارو بردن تو یه اتاق متعجب نگاشون کردم انقد زود؟
م.ج:جونگکوک براش توضیح بده.
و درو بست.
ات:چیشد؟
جونگکوک:خب عزیزم میدونی؟رسممون اینطوریه که وقتی محرم شدیم لـ..ـخـ..ـت بشیم همو ببینیم گلم.حالا بی زحمت در بیار.
ات:گـ..ـوه اضافی نخورااا من همچین کاری نمیکنم.
جونگکوک:خب خوددانی منم میرم بهشون میگم...
ات:هوف ولی باشه جزئیات میدم.
جونگکوک:خوبه سایزش؟
ات:چی؟
به سـ..ـیـ..ـنـ..ـه های برامدم اشاره کرد.
با لکنت گفتم:
ات:هـ..ـفـ..ـتادو پنج
زبونشو روی لـ..ـبـ..ـاش کشیدو با شیطنت گفت:
جونگکوک:خودم برات بزرگش میکنم خانومی.
یکی زدم تو دهنش و گفتم:
ات:عمرا بزارم بهم دست بزنی بی حیا.
جونگکوک:هیی خب بزار من بگم ۲۸
ات:مگه تو هم سـ..ـیـ..ـنه داری؟(باخنده)
با دستش به پایین تـ..ـنـ..ـش اشاره کرد
ات:خاک تو سرت کنن بی حیا
خندید که گفتم:
ات:راستی اون پارچه سفید چی بود دادن بهت؟
از جیبش پارچه رو در اورد.
جونگکوک:اینو میگی عشقم؟
ات:اهوم
جونگکوک:خب برا شب زفـ..ـافـ..ـه دیگه!
چشام گرد شد سمتش حجوم برداشتم و موهاشو میکشیدم.
ات:مگه قول و قرارمون یادت رفته؟؟؟
جونگکوک:باشه حالا موهامو ول کن یه نقشه هایی دارم.
ات:خوبه.
بعد لبخندی زدم و زدیم بیرون.
۳.۵k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.