شیداوصوفی قسمت هفتاد و چهارم چیستایثربی
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_چهارم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
بوی نم بود؛ با بوی توتون... از پله ها بالا رفتیم؛ چقدر پله را آدم بالا برود به سر دنیا میرسد؟ اینجا سر دنیایش، یک اتاقک حصیری بود؛ اتاقی با پرده های حصیر، آشنا بود؛ انگار آن را در خواب دیده بودم؛ پاهایم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد... صوفی گفت: خوبی؟ گفتم: قراره اتفاق بدی بیفته؟ گفت: نه، مثلا چه اتفاقی؟ گفتم: رنگت پریده... گفت: ما به اینجا میگیم آلونک، دفتر کار مخفی شونه... دم در رسیدیم؛ گفت: برو تو! گفتم، تو نمیای؟ گفت: اسپری تو جیبته، یادت نره! من بیرون منتظرم... اتاق تاریک بود؛ حالا بوی توتون و نم با بوی خون قاطی شده بود؛ شبحی سایه وار پشت به من رو به دیوار ایستاده بود؛ گفتم:آقای پروا؟ برگشت؛ صورتش در تاریک روشن اتاق مثل دو چهره به هم چسبیده بود؛ خیر و شر... گفت: نه بانو! منصور رو لولو برد؛ منم! یادت نمیاد؟ نزدیک بود بیهوش شوم؛ صدا آشنا بود؛ خیلی آشنا و ترسناک، گفتم: شما؟ حالا رو به من برگشته بود؛ لازم نبود خودش را معرفی کند؛ از برق انگشترهای عقیق و فرم صورت درازش او را شناختم؛ گفت: ترسیدی یا تعجب کردی؟ گفتم: هردو! گفت: خوشم میاد راست میگی، بشین چیستا! گفتم: پس مازیار تویی؟ گفت: ایرادی داره؟ نفس! نفس عمیق، زیر آب بودم؛ داشتم خفه میشدم؛ یک نفر گیس بافته بلند هفت سالگی ام را گرفته بود و میکشید و سرم را داخل حوضچه آب لجنی میکرد؛ گل و لجن توی دهانم میرفت و بالا میاوردم؛ راه نفسم بسته میشد؛ دست و پا میزدم؛ سرم را با گیس بافته از آب بیرون می آورد؛ میگفت: دختر خوبی میشی؟ جواب نمیدادم؛ گل و لجن داخل دهانم را به صورت درازش تف میکردم؛ دوباره سرم را داخل حوض لجن میکرد؛ کنارم صدای جیغهای آرمیتا را میشنیدم؛ حالش از من بدتر بود؛ از آب میترسید. مرد جوان به آرمیتا گفت: ببین دوستت جیغ نمیزنه! آرمیتا با اشک، نفس زنان گفت: آقا تو رو خدا هر کاری میخوای بکن؛ سر منو تو این آب نکن؛ من از خفگی میترسم... مرد خندید و مطمئن بودم دندانهایش زشت است. گفت: هر کار؟ مثلا این دوستتو بکشم خوبه؟ آرمیتا جیغ زد: نه! و سرش داخل آب بود... تقریبا همه را از یاد برده بودم... جز اینکه آنها داشتند آرمیتا را اذیت میکردند... حواسشان به من نبود؛ آرمیتا ارمنی، موبور و زیبا بود؛ من فقط یک قدم تا در فاصله داشتم و این یک قدم را برداشتم؛ صدای نفسهای من، دویدن و جیغهای آرمیتا از دور... در حیاط باز بود؛ نمیدانم چقدر دویدم اما رفته بودم و آرمیتا را آنجا کنار جوانک وحشی و دوستانش رها کرده بودم... فقط هفت سالم بود. مادرم تازه خواهرم را زاییده بود و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا نه! من از آب میترسم؛ خواهش میکنم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
بوی نم بود؛ با بوی توتون... از پله ها بالا رفتیم؛ چقدر پله را آدم بالا برود به سر دنیا میرسد؟ اینجا سر دنیایش، یک اتاقک حصیری بود؛ اتاقی با پرده های حصیر، آشنا بود؛ انگار آن را در خواب دیده بودم؛ پاهایم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد... صوفی گفت: خوبی؟ گفتم: قراره اتفاق بدی بیفته؟ گفت: نه، مثلا چه اتفاقی؟ گفتم: رنگت پریده... گفت: ما به اینجا میگیم آلونک، دفتر کار مخفی شونه... دم در رسیدیم؛ گفت: برو تو! گفتم، تو نمیای؟ گفت: اسپری تو جیبته، یادت نره! من بیرون منتظرم... اتاق تاریک بود؛ حالا بوی توتون و نم با بوی خون قاطی شده بود؛ شبحی سایه وار پشت به من رو به دیوار ایستاده بود؛ گفتم:آقای پروا؟ برگشت؛ صورتش در تاریک روشن اتاق مثل دو چهره به هم چسبیده بود؛ خیر و شر... گفت: نه بانو! منصور رو لولو برد؛ منم! یادت نمیاد؟ نزدیک بود بیهوش شوم؛ صدا آشنا بود؛ خیلی آشنا و ترسناک، گفتم: شما؟ حالا رو به من برگشته بود؛ لازم نبود خودش را معرفی کند؛ از برق انگشترهای عقیق و فرم صورت درازش او را شناختم؛ گفت: ترسیدی یا تعجب کردی؟ گفتم: هردو! گفت: خوشم میاد راست میگی، بشین چیستا! گفتم: پس مازیار تویی؟ گفت: ایرادی داره؟ نفس! نفس عمیق، زیر آب بودم؛ داشتم خفه میشدم؛ یک نفر گیس بافته بلند هفت سالگی ام را گرفته بود و میکشید و سرم را داخل حوضچه آب لجنی میکرد؛ گل و لجن توی دهانم میرفت و بالا میاوردم؛ راه نفسم بسته میشد؛ دست و پا میزدم؛ سرم را با گیس بافته از آب بیرون می آورد؛ میگفت: دختر خوبی میشی؟ جواب نمیدادم؛ گل و لجن داخل دهانم را به صورت درازش تف میکردم؛ دوباره سرم را داخل حوض لجن میکرد؛ کنارم صدای جیغهای آرمیتا را میشنیدم؛ حالش از من بدتر بود؛ از آب میترسید. مرد جوان به آرمیتا گفت: ببین دوستت جیغ نمیزنه! آرمیتا با اشک، نفس زنان گفت: آقا تو رو خدا هر کاری میخوای بکن؛ سر منو تو این آب نکن؛ من از خفگی میترسم... مرد خندید و مطمئن بودم دندانهایش زشت است. گفت: هر کار؟ مثلا این دوستتو بکشم خوبه؟ آرمیتا جیغ زد: نه! و سرش داخل آب بود... تقریبا همه را از یاد برده بودم... جز اینکه آنها داشتند آرمیتا را اذیت میکردند... حواسشان به من نبود؛ آرمیتا ارمنی، موبور و زیبا بود؛ من فقط یک قدم تا در فاصله داشتم و این یک قدم را برداشتم؛ صدای نفسهای من، دویدن و جیغهای آرمیتا از دور... در حیاط باز بود؛ نمیدانم چقدر دویدم اما رفته بودم و آرمیتا را آنجا کنار جوانک وحشی و دوستانش رها کرده بودم... فقط هفت سالم بود. مادرم تازه خواهرم را زاییده بود و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا نه! من از آب میترسم؛ خواهش میکنم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
۲.۸k
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.