پسرکی بدون صورت
پسرکی بدون صورت
این ماجرا در خوابگاه دانشگاه ما رخ داده است. یکی از دوستانم به نام «جو» که با او در مسابقات تیراندازی آشنا شده ام، این ماجرا را به نقل از یکی از دانشجویان برایم تعریف کرده است:
خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد. او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است. قیافه آن پسر برای مین ناآشنا وبد. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد. دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن. به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود. در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت.مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد.
ادامه پصت بعدی
این ماجرا در خوابگاه دانشگاه ما رخ داده است. یکی از دوستانم به نام «جو» که با او در مسابقات تیراندازی آشنا شده ام، این ماجرا را به نقل از یکی از دانشجویان برایم تعریف کرده است:
خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد. او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است. قیافه آن پسر برای مین ناآشنا وبد. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد. دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن. به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود. در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت.مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد.
ادامه پصت بعدی
۱۳.۴k
۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.