نومیدی
این لعنتی های چسبیده ب من...
همین ها ک یک قدم عقب نمی کشند...
همین ها ک مرا پله دیدند...
لعنتی های چسبناک لزج..
حرفهاشان بوی نحس ریا میدهد و اندوه....
خنده هاشان له میکند زیر اوار تمسخر....
و هی مقاومت کردم...
و هی اب چشمه را خشک کردم...
و هی در پس دیوار...کوبیدم...
و هی سکوت کردم
و سکوت کردم....
و سکوت کردم...
و خفه شدم...
و صدای زیر اب خشک شده ام را نشنید کسی...
وجنازه ای ک مانده روی دستم...
و تف بارانی ک شدم از سر لطف و خندیدم...
و باز از چهار طرف محکم تر گرفتم ک سر نرود...
و سرم گیج می رود...
بسه
همین ها ک یک قدم عقب نمی کشند...
همین ها ک مرا پله دیدند...
لعنتی های چسبناک لزج..
حرفهاشان بوی نحس ریا میدهد و اندوه....
خنده هاشان له میکند زیر اوار تمسخر....
و هی مقاومت کردم...
و هی اب چشمه را خشک کردم...
و هی در پس دیوار...کوبیدم...
و هی سکوت کردم
و سکوت کردم....
و سکوت کردم...
و خفه شدم...
و صدای زیر اب خشک شده ام را نشنید کسی...
وجنازه ای ک مانده روی دستم...
و تف بارانی ک شدم از سر لطف و خندیدم...
و باز از چهار طرف محکم تر گرفتم ک سر نرود...
و سرم گیج می رود...
بسه
۱۷.۰k
۱۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.