ساعت از دو نصف شب گذشته بود، از تابستون نود و هشت هم همین
ساعت از دو نصف شب گذشته بود، از تابستون نود و هشت هم همینطور!
کلافه از همه جا، لابهلای برگههای به هم ریختهی اتاق شلختهم، داشتم دنبال برنامههای از پیش تعیین شده میگشتم.
همینطور که داشتم با یه حالت عصبیِ پنهان شده توی حرکات دستم برگههارو پرت میکردم این طرف و اون طرف، به این فکر میکردم که اخه چرا من باید پیش پیش تعیین کنم زندگیم رو؟ اگه فردا صبح از خواب بیدار نشدم چی؟ چی فهمیدم از زندگی جز یه سری برنامهریزی که همیشه آرامشم رو گرفت و هیچ وقت به ته نرسید.
یکی به من بگه ما دنبال چیایم توی زندگی؟ چرا بلد نمیشیم اخه زندگی کردن رو، چرا این استرس کوفتی رو پَرت نمیکنیم دور، چرا اخه همش عجله داریم، حقمون از زندگی چیه؟! خونهی خوب؟ ماشین مدل بالا؟ باغ چند هزار متری؟ یا چند دقیقه بیفکر گوش دادن به یه موسیقی...پیاده روی توی پیاده رو خلوت...خوندن یه کتاب بیحواس پرتی...
اخه چرا هی با فکر کردن به فردا گَند میزنیم به لحظاتمون.
این همه حرص، این همه طمع، این همه جمع کردن واسه چیه؟ چرا آروم نمیگیریم؟
یاد یکی از رفقای شاعرم افتادم که قرار بود توی یه نشست ادبی ازش تقدیر کنن، وقتی مجری برنامه بهش زنگ زد تا دعوتش کنه، بهش گفت شرمنده من اون ساعت توی پارک لاله دارم شطرنج بازی میکنم، نمیتونم بیام! تصمیمش عجیب بود برام، بعد به زندگیش فکر کردم، خونهش اجارهای بود، ماشین نداشت، جز حق تالیف درآمد دیگه
ای هم نداشت، اما یه چیز رو خیلی داشت، آرامش! چون یه چیز رو اصلا نداشت، تعلق خاطر! وابستگی.
یه جوری زندگی میکرد که انگار روز آخرشه! رها، راحت، آسوده!
برگهها رو ریختم دور، چراغ رو خاموش کردم، دراز کشیدم روی تخت وُ یه موسیقی پلی کردم وُ چشمام رو بستم.
#آدم_شب #علی_سلطانی
کلافه از همه جا، لابهلای برگههای به هم ریختهی اتاق شلختهم، داشتم دنبال برنامههای از پیش تعیین شده میگشتم.
همینطور که داشتم با یه حالت عصبیِ پنهان شده توی حرکات دستم برگههارو پرت میکردم این طرف و اون طرف، به این فکر میکردم که اخه چرا من باید پیش پیش تعیین کنم زندگیم رو؟ اگه فردا صبح از خواب بیدار نشدم چی؟ چی فهمیدم از زندگی جز یه سری برنامهریزی که همیشه آرامشم رو گرفت و هیچ وقت به ته نرسید.
یکی به من بگه ما دنبال چیایم توی زندگی؟ چرا بلد نمیشیم اخه زندگی کردن رو، چرا این استرس کوفتی رو پَرت نمیکنیم دور، چرا اخه همش عجله داریم، حقمون از زندگی چیه؟! خونهی خوب؟ ماشین مدل بالا؟ باغ چند هزار متری؟ یا چند دقیقه بیفکر گوش دادن به یه موسیقی...پیاده روی توی پیاده رو خلوت...خوندن یه کتاب بیحواس پرتی...
اخه چرا هی با فکر کردن به فردا گَند میزنیم به لحظاتمون.
این همه حرص، این همه طمع، این همه جمع کردن واسه چیه؟ چرا آروم نمیگیریم؟
یاد یکی از رفقای شاعرم افتادم که قرار بود توی یه نشست ادبی ازش تقدیر کنن، وقتی مجری برنامه بهش زنگ زد تا دعوتش کنه، بهش گفت شرمنده من اون ساعت توی پارک لاله دارم شطرنج بازی میکنم، نمیتونم بیام! تصمیمش عجیب بود برام، بعد به زندگیش فکر کردم، خونهش اجارهای بود، ماشین نداشت، جز حق تالیف درآمد دیگه
ای هم نداشت، اما یه چیز رو خیلی داشت، آرامش! چون یه چیز رو اصلا نداشت، تعلق خاطر! وابستگی.
یه جوری زندگی میکرد که انگار روز آخرشه! رها، راحت، آسوده!
برگهها رو ریختم دور، چراغ رو خاموش کردم، دراز کشیدم روی تخت وُ یه موسیقی پلی کردم وُ چشمام رو بستم.
#آدم_شب #علی_سلطانی
۴.۴k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.