بخندم یا گریه کنم؟۱۴
پارت ۱۴
رفتیم اداره و همه چی برگشت طبق روال قبلی اقا محمد گفت همه خوشحالیم ولی لطفا اینجا کار رو اولویت قرار بدید
سعید دوباره از سارینا خواستگاری کرد سارینا گفت ازش متنفره ولی بیاد خواستگاری فرشیدم با طاهره صیغه کردن و هفته بعد عروسیشون بود ما هم سه هفته دیگه عروسیمون بود
سا:ناز میکنم
من:روانی دوست داره
سا:ببینیم دوبار میگم نه
(دوبار گفت نه بدبخت سعید میومد در خونشون آواز میخوند یبار یکی زنگ زده بود تیمارستان فکر کردن دیوونست این وسط سارینا هم تایید کرده بود😐😂💔)
تا بار سوم بلاخره قبول کرد
من:همتوون ازدواج کردین الا من و رسول ، هفته بتد منتظرتونیما
با شوق و ذوق رفتم دوباره جهاز عروسمونگاه کردم و لباسمو دوباره پوشیدم انقدر ذوق داشتم
شب قبل عروسی خاله ها اومده بودن خونمون و داوود و ضحا هم بعد مدت ها اومدن پیشمون انقدر دلم واسه تاوود تنگ شده بود شب پیشش خوابیدم اونم مثل بچگیم از کارش تعریف کرد
من:داداش اگر من برم مامان اینا تنها میشن؟
دا: نه عزیزم مامان و بابا دوباره بی بچع میشن مثل جوونیشون راحت زندگی میکنن😂😂
من:بی احساس😂
خوابیدم و هفت صبح پاشدم
ما:ای جاااان داریم میریم آرایشگاه اول لباستو میپوشی بعد موهات و بعد میکاپت
ضح:لباست خیلی قشنگه پوشیه هم که داره ارایشت معلوم نمیشه
سا:رسول خیلی ذوق داشت هی میگفت میخوام زینبو تو لباس عروس ببینم
طا:نوبت رفیقمون شده که عروسی کنه 😍
خ ف: زینب جان استرس نداشته باشیا ی جشن تموم میشه میره
خ آ:سعی کن خوش بگذره بهت رسول اقا واقعا پسر خوبیه خدا خیلی تورو دوست داشته
رفتیم اداره و همه چی برگشت طبق روال قبلی اقا محمد گفت همه خوشحالیم ولی لطفا اینجا کار رو اولویت قرار بدید
سعید دوباره از سارینا خواستگاری کرد سارینا گفت ازش متنفره ولی بیاد خواستگاری فرشیدم با طاهره صیغه کردن و هفته بعد عروسیشون بود ما هم سه هفته دیگه عروسیمون بود
سا:ناز میکنم
من:روانی دوست داره
سا:ببینیم دوبار میگم نه
(دوبار گفت نه بدبخت سعید میومد در خونشون آواز میخوند یبار یکی زنگ زده بود تیمارستان فکر کردن دیوونست این وسط سارینا هم تایید کرده بود😐😂💔)
تا بار سوم بلاخره قبول کرد
من:همتوون ازدواج کردین الا من و رسول ، هفته بتد منتظرتونیما
با شوق و ذوق رفتم دوباره جهاز عروسمونگاه کردم و لباسمو دوباره پوشیدم انقدر ذوق داشتم
شب قبل عروسی خاله ها اومده بودن خونمون و داوود و ضحا هم بعد مدت ها اومدن پیشمون انقدر دلم واسه تاوود تنگ شده بود شب پیشش خوابیدم اونم مثل بچگیم از کارش تعریف کرد
من:داداش اگر من برم مامان اینا تنها میشن؟
دا: نه عزیزم مامان و بابا دوباره بی بچع میشن مثل جوونیشون راحت زندگی میکنن😂😂
من:بی احساس😂
خوابیدم و هفت صبح پاشدم
ما:ای جاااان داریم میریم آرایشگاه اول لباستو میپوشی بعد موهات و بعد میکاپت
ضح:لباست خیلی قشنگه پوشیه هم که داره ارایشت معلوم نمیشه
سا:رسول خیلی ذوق داشت هی میگفت میخوام زینبو تو لباس عروس ببینم
طا:نوبت رفیقمون شده که عروسی کنه 😍
خ ف: زینب جان استرس نداشته باشیا ی جشن تموم میشه میره
خ آ:سعی کن خوش بگذره بهت رسول اقا واقعا پسر خوبیه خدا خیلی تورو دوست داشته
۴.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.