من نمیتونم خوب باشم پارت 4
ولی اون شخص هیونجین بود...
مینجی : تو...تو چطور تونستی این کارو کنی ها؟ من عاشقت بودم میفهمی؟ (باگریه)
هیونجین : ...
یونگی از زمین بلند شد سعی کرد کمک مینجی بکنه ولی نتونست
مینی(خاهرمینجی) : ولم کنینن ولمم کنیین مینجییی
مینجی : ولش کنین اون فقط 12 سالشهه (با عصبانیت)
یونگی یه فلز اهنی زد تو سر هیونجین تلبکارا سعی کردن یونگیو بزنن ولی همون لحظه مینجی اسلحه رو برداشت و گزاشت طرف تلبکارا
مینجی : از اینجا برین و گرنه زنگ میزنم پلیس...
هیونجین نزدیک مینجی میشه دستشو دورش حلقه میکنه یه ذره نزدیکش میشه مینجی اسلحه رو مزاره روی کمرش..
مینجی : یه ذره دیگه نزدیک شی میمیری...
هیونجین : برام مهم نیس...
*مینجی شلیک کرد و هیونجین پخش زمین شد
مینجی : مینی بیا اینجا...شما عوضیا گم شینننن(عصبانیت)
*مینجی جسد هیونجین رو میندازه توی باغچه و فنش میکنه
یونگی : مگه روانیی شدیی؟ ادم کشتییی(داد)
مینجی : مجبور بودم (نزدیکش میشه) تو که نمیخواستی اون منو ببوسه؟
یونگی سرخ شد و دستاشو مشت کرد...
مینی : مینجیی خیلی خوشحالمم اینجایی
مینجی : منم هیمن طور هانیی بیام بغلمم
یونگی : میخای با اون اسلحه چی کار کنی؟
مینجی : نگهش میدارم شاید نیاز شه..
یونگی : روانیی شدیی؟
مینجی اهمیت نداد...
مینجی : اوفف سرم درد میکنه...
یونگی : برو استراحت کن...
مینی : میشه بریم خونمون؟
مینجی : فعلا نه
مینی : اخه چرا...
*مینجی مونده بود چی بگه
مینجی : فعلا دارن خونمون تعمیر میکنن باشه؟
مینی : اه باشه خب...
یونگی : امشب...امشب دوباره پیش هم بخوابیم مثل قدیما...
مینجی : هوم..
*فردا صب
دوباره تلبکارا اومده بوده دیگه خسته شده بودم میخواستم زنگ بزنم پلیس ولی نمیتونستم چون خودم یه ادم کشته بود پس اسلحه رو برداشتم...
مینجی : تو...تو چطور تونستی این کارو کنی ها؟ من عاشقت بودم میفهمی؟ (باگریه)
هیونجین : ...
یونگی از زمین بلند شد سعی کرد کمک مینجی بکنه ولی نتونست
مینی(خاهرمینجی) : ولم کنینن ولمم کنیین مینجییی
مینجی : ولش کنین اون فقط 12 سالشهه (با عصبانیت)
یونگی یه فلز اهنی زد تو سر هیونجین تلبکارا سعی کردن یونگیو بزنن ولی همون لحظه مینجی اسلحه رو برداشت و گزاشت طرف تلبکارا
مینجی : از اینجا برین و گرنه زنگ میزنم پلیس...
هیونجین نزدیک مینجی میشه دستشو دورش حلقه میکنه یه ذره نزدیکش میشه مینجی اسلحه رو مزاره روی کمرش..
مینجی : یه ذره دیگه نزدیک شی میمیری...
هیونجین : برام مهم نیس...
*مینجی شلیک کرد و هیونجین پخش زمین شد
مینجی : مینی بیا اینجا...شما عوضیا گم شینننن(عصبانیت)
*مینجی جسد هیونجین رو میندازه توی باغچه و فنش میکنه
یونگی : مگه روانیی شدیی؟ ادم کشتییی(داد)
مینجی : مجبور بودم (نزدیکش میشه) تو که نمیخواستی اون منو ببوسه؟
یونگی سرخ شد و دستاشو مشت کرد...
مینی : مینجیی خیلی خوشحالمم اینجایی
مینجی : منم هیمن طور هانیی بیام بغلمم
یونگی : میخای با اون اسلحه چی کار کنی؟
مینجی : نگهش میدارم شاید نیاز شه..
یونگی : روانیی شدیی؟
مینجی اهمیت نداد...
مینجی : اوفف سرم درد میکنه...
یونگی : برو استراحت کن...
مینی : میشه بریم خونمون؟
مینجی : فعلا نه
مینی : اخه چرا...
*مینجی مونده بود چی بگه
مینجی : فعلا دارن خونمون تعمیر میکنن باشه؟
مینی : اه باشه خب...
یونگی : امشب...امشب دوباره پیش هم بخوابیم مثل قدیما...
مینجی : هوم..
*فردا صب
دوباره تلبکارا اومده بوده دیگه خسته شده بودم میخواستم زنگ بزنم پلیس ولی نمیتونستم چون خودم یه ادم کشته بود پس اسلحه رو برداشتم...
۲۸.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.