دیشب ساعت یک از خونه دوستم بر میگشتم که یهو دیدم...
دیشب ساعت یک از خونه دوستم بر میگشتم که یهو دیدم...
در یه خونه باز شدو یه مردی دست دخترشو گرفت اورد بیرونو 2 تا سیلی محکم زد بهشو گفت برو گمشو تو دیگه بچه ی من نیستی!!!
و درو بستو رفت داخل...
دختره رو زمین افتاده بود،رفتم بالا سرش، نگاش کردم،چقدر خوشگل بود...
چشمای درشت با بینی کوچیک و لبای قلوه ای،
خلاصه بد تیکه ای بود...
زیر بغلشو گرفتمو یه گوشه نشوندمش،یهو دیدم منو بغل کردو زد زیر گریه...
گفتم اروم باش عزیزم،حالا پدرت عصبانی بود یه کاری کرد...
در همین حال از فرصت استفاده کردمو بوسیدمش...
وای چه بو خوبی میداد...
یهو گفت: منو میبری خونتون؟
گفتم: چرا که نه عزیزم
بعد گفت : اگه به اسمه کوچیک صدام کنی ممنون میشم
گفتم : فداتشم من که اسمتو بلد نیستم،خو اسمتو بگو...
گفت: من کامبیز هستم!!!!!!!!!
گفتم مگه تو پسری؟
گفت: وا... خب معلومه که پسرم
در یه خونه باز شدو یه مردی دست دخترشو گرفت اورد بیرونو 2 تا سیلی محکم زد بهشو گفت برو گمشو تو دیگه بچه ی من نیستی!!!
و درو بستو رفت داخل...
دختره رو زمین افتاده بود،رفتم بالا سرش، نگاش کردم،چقدر خوشگل بود...
چشمای درشت با بینی کوچیک و لبای قلوه ای،
خلاصه بد تیکه ای بود...
زیر بغلشو گرفتمو یه گوشه نشوندمش،یهو دیدم منو بغل کردو زد زیر گریه...
گفتم اروم باش عزیزم،حالا پدرت عصبانی بود یه کاری کرد...
در همین حال از فرصت استفاده کردمو بوسیدمش...
وای چه بو خوبی میداد...
یهو گفت: منو میبری خونتون؟
گفتم: چرا که نه عزیزم
بعد گفت : اگه به اسمه کوچیک صدام کنی ممنون میشم
گفتم : فداتشم من که اسمتو بلد نیستم،خو اسمتو بگو...
گفت: من کامبیز هستم!!!!!!!!!
گفتم مگه تو پسری؟
گفت: وا... خب معلومه که پسرم
۴.۳k
۰۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.