ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_21
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
که دستمو پس زد ، رفت و یه چیزی از داخل کشوی اتاقش برداشت ؛ چیزی نمیگفت ، فقط درشو باز کرد ، حلقه ی داخلشو درآورد و دستمو محکم گرفت ؛ چشمشو به زور باز نگه داشته بود ولی نگام میکرد؛
اشک از چشمام میریخت؛ واقعن نمیدونستم باید چیکار کنم ...
نمیدونستم این کاراش از روی حسه یا نه ، چون اون شب اصلن حالش خوب نبود ؛
زمان برای فکر کردن نداشتم ؛ اشکامو پاک کردم ؛ حلقه رو گرفتم و دستم کردم ...
بهش گفتم برو بیرون من الان میام ، رفتم کنار پنجره که دیدم مهرداد پشت سرم اومد ...
دستمو گرفت و موهامو کنار زد ؛
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ، اون میخواست ....
یهو مهراوه درو باز کرد ؛ خیلی خجالت کشیده بودم ...
_من ، من فقط ...
مهراوه : من تنهاتون میزارم ...
حرفشو قطع کردم :
میشه یه ماشین برای من بگیرید برم خونه ؟ ...
•••
(از زبون ندا)
شب که رسیده بودم خونه همه خواب بودن ، انقدر خسته و مضطرب بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد ...
صبح فرداش بیدار شدم ، ولی شرکت نرفتم ؛ بعد از ماجرای دیشب اصلن روم نمیشد توی چشمای مهراوه نگاه کنم ؛
یکم گذشت که دیدم مهراوه داره بهم زنگ میزنه ، گفت آماده شو بیا پایین تا برسونمت شرکت که من آماده شدم و رفتم پایین که دیدم ...
#پارت_21
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
که دستمو پس زد ، رفت و یه چیزی از داخل کشوی اتاقش برداشت ؛ چیزی نمیگفت ، فقط درشو باز کرد ، حلقه ی داخلشو درآورد و دستمو محکم گرفت ؛ چشمشو به زور باز نگه داشته بود ولی نگام میکرد؛
اشک از چشمام میریخت؛ واقعن نمیدونستم باید چیکار کنم ...
نمیدونستم این کاراش از روی حسه یا نه ، چون اون شب اصلن حالش خوب نبود ؛
زمان برای فکر کردن نداشتم ؛ اشکامو پاک کردم ؛ حلقه رو گرفتم و دستم کردم ...
بهش گفتم برو بیرون من الان میام ، رفتم کنار پنجره که دیدم مهرداد پشت سرم اومد ...
دستمو گرفت و موهامو کنار زد ؛
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ، اون میخواست ....
یهو مهراوه درو باز کرد ؛ خیلی خجالت کشیده بودم ...
_من ، من فقط ...
مهراوه : من تنهاتون میزارم ...
حرفشو قطع کردم :
میشه یه ماشین برای من بگیرید برم خونه ؟ ...
•••
(از زبون ندا)
شب که رسیده بودم خونه همه خواب بودن ، انقدر خسته و مضطرب بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد ...
صبح فرداش بیدار شدم ، ولی شرکت نرفتم ؛ بعد از ماجرای دیشب اصلن روم نمیشد توی چشمای مهراوه نگاه کنم ؛
یکم گذشت که دیدم مهراوه داره بهم زنگ میزنه ، گفت آماده شو بیا پایین تا برسونمت شرکت که من آماده شدم و رفتم پایین که دیدم ...
۲۸۱
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.