May 25, 2022
اولین سفرم بعد اون حادثه بود. دفعه پیش که کنار همچین پنجره ای نشسته بودم همسرم هم تو پرواز بود. داشتم برش میگردوندم ایران. ولی نه تو صندلی کناری...
احسان تو آخرین سفرش به آمریکا فوت کرده بود. رفتم آوردمش. تا رضای 7 ساله و سارای 14 ساله اش ازش خداحافظی کنن. تا به وصیت خودش تو نیاسر دفنش کنم...
چقدر گذشته بود؟ دو هفته؟ دوماه؟ حالا باز تو هواپیما بودم. این بار پرواز داخلی برای سفر کاری. از پنجره به بیرون نه! به خود پنجره نگاه میکردم. شب بود و توی پنجره عکس مسافر صندلی پشتی افتاده بود. یه پسر بامزه همسن و سال رضای من. پسری که تمام سفر هی خم شد سمت صندلی بغلیش و هی گفت: بابا... بابا... بابا... و من دیدم و شنیدم و تمام طول پرواز برای پسرم اشک ریختم
اگر اون لحظه میپرسیدی، میگفتم درد یتیم داری میفهمم. اشتباه میکردم. این درد رو کسایی میفهمن، مثل مادر بچه های شهید حسن صیاد خدایی، ازقضا یه پسرک 7 ساله و دخترنوجوان 14 ساله. بچه های مادری که حتما تا همین جا هم خیلی پدری کرده!
برای من انگلیسی زبان، اون زمان حتی دیکته فارسی گفتن سخت بود. ولی نه به سختی ریاضی همسران مدافعان ایران. آخه چطور میشه آدم 48 هفته نوبت بازی و پارک و مشق شب و... مردش رو توی 4 هفته بین همه تقسیم کنه؟ اونم یطوری که بچه ها موقع خداحافظی زار نزنن و جلوی باباشون رو نگیرن؟ خیلی سواد ریاضی زیادی میخواد که اینطوری با خدا بی حساب بشی. اینکه سالی یکی دوبار برای آخرین بار با مردت خداحافظی کنی...
این روزها دیدم غیرت مردم رو وقتی شهیدی رو روی شانه بردن که یه عمر بار امنیتشون رو به دوش کشیده بود. خدا خیرشون بده. ولی من نگران بار بزرگترم. بار تامین بچه ها از قفسه های خالی و انبارهای پر بعضی مغازه ها، پرکردن جیب سوراخ بعضی صاحبخونه ها، دادن هزینه کمرشکن شهریه بالا و اموزش پایین بعضی مدارس و دانشگاه ها.. نگران بار قانون های درست بدون اجرا و غلط بدون نظارت. نگران خراب شدن آوار بی مسولیتی ما سر این امانتها!
ماموریت همه شهیدان خدایی تموم شده. امانت رو به سلامت تحویل دادن. حالا ما موندیم و امانتهایی سنگین. خدا رحم کنه به ما اگر در موردشون رعایت تقوا نکنیم!
انصاف نیست باری بیشتر ازین روی دوش امثال این همسر شهید! باور کنید برای خم شدن شونه یه مادر بی همسر همین بسه که صدای بچه ای رو بشنوه که مرتب میگه بابا... بابا... بابا...
احسان تو آخرین سفرش به آمریکا فوت کرده بود. رفتم آوردمش. تا رضای 7 ساله و سارای 14 ساله اش ازش خداحافظی کنن. تا به وصیت خودش تو نیاسر دفنش کنم...
چقدر گذشته بود؟ دو هفته؟ دوماه؟ حالا باز تو هواپیما بودم. این بار پرواز داخلی برای سفر کاری. از پنجره به بیرون نه! به خود پنجره نگاه میکردم. شب بود و توی پنجره عکس مسافر صندلی پشتی افتاده بود. یه پسر بامزه همسن و سال رضای من. پسری که تمام سفر هی خم شد سمت صندلی بغلیش و هی گفت: بابا... بابا... بابا... و من دیدم و شنیدم و تمام طول پرواز برای پسرم اشک ریختم
اگر اون لحظه میپرسیدی، میگفتم درد یتیم داری میفهمم. اشتباه میکردم. این درد رو کسایی میفهمن، مثل مادر بچه های شهید حسن صیاد خدایی، ازقضا یه پسرک 7 ساله و دخترنوجوان 14 ساله. بچه های مادری که حتما تا همین جا هم خیلی پدری کرده!
برای من انگلیسی زبان، اون زمان حتی دیکته فارسی گفتن سخت بود. ولی نه به سختی ریاضی همسران مدافعان ایران. آخه چطور میشه آدم 48 هفته نوبت بازی و پارک و مشق شب و... مردش رو توی 4 هفته بین همه تقسیم کنه؟ اونم یطوری که بچه ها موقع خداحافظی زار نزنن و جلوی باباشون رو نگیرن؟ خیلی سواد ریاضی زیادی میخواد که اینطوری با خدا بی حساب بشی. اینکه سالی یکی دوبار برای آخرین بار با مردت خداحافظی کنی...
این روزها دیدم غیرت مردم رو وقتی شهیدی رو روی شانه بردن که یه عمر بار امنیتشون رو به دوش کشیده بود. خدا خیرشون بده. ولی من نگران بار بزرگترم. بار تامین بچه ها از قفسه های خالی و انبارهای پر بعضی مغازه ها، پرکردن جیب سوراخ بعضی صاحبخونه ها، دادن هزینه کمرشکن شهریه بالا و اموزش پایین بعضی مدارس و دانشگاه ها.. نگران بار قانون های درست بدون اجرا و غلط بدون نظارت. نگران خراب شدن آوار بی مسولیتی ما سر این امانتها!
ماموریت همه شهیدان خدایی تموم شده. امانت رو به سلامت تحویل دادن. حالا ما موندیم و امانتهایی سنگین. خدا رحم کنه به ما اگر در موردشون رعایت تقوا نکنیم!
انصاف نیست باری بیشتر ازین روی دوش امثال این همسر شهید! باور کنید برای خم شدن شونه یه مادر بی همسر همین بسه که صدای بچه ای رو بشنوه که مرتب میگه بابا... بابا... بابا...
۱۶.۲k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.