چرخُ فلک p76
از خشم نفس نفس میزدم ..شدیدا ضعف کرده بودم اما هنوزم سر پا خودم رو نگه داشتم
گریه هامو کرده بودم...غصه هامو هم خورده بودم
و وقتش بود به این بازی پایان بدم
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد:
_آروم باش..این همه استرس برات خوب نیس..بیا بشین برات توضیح ب..
حرفشو با پوزخند صداداری قطع کردم:
_هه...ببین کی حرف از آروم بودن میزنه...هنوز چند دیقه نشده که ولت میکردن میخواستی تیکه پارم کنی..حالا به فکر سلامتیم افتادی؟
_خواهش میکنم...اینقدر زود قضاوتم نکن تو خیلی چیز هارو نمیدونی...بزار بهت توضیح بدم
_بسه جونگ کوک...دیگه یه کلمه از حرفات رو باور ندارم....معلوم نیست باز به چه بهانه و نقشه ای میخوای پایبندم کنی به این زندگي
به شکم برجسته ام اشاره کرد:
_تا ۴ ماه دیگه این بچه به دنیا میاد...بعد از به دنیا اومدنش منتظر درخواست طلاقم باش....مهریه ام رو هم نمیخوام...فقط یه خونه میخوام که با بچم توش زندگی کنم...دیگه کاری ب کارم نداشته باش...چون دیگه نمیخوام ریخت آدم دروغگویی مثل تورو ببینم
در مقابل چشم های بهت زدش رفتم تو خونه و در عرض چند دیقه با ساکی از لباس و وسایلام بیرون زدم
رو جفت زانو هاش رو زمین افتاده بود و سرش پایین بود
کی فکرشو میکرد یه روز اون قامت استوار و محکم این جوری بشکنه؟!
هنوز چند قدم فاصله گرفته بودم که بغض کرده سرمو برگردوندم:
_اون روزی که غیبم زد میخواستم بیام بهت بگم بچمون پسره
با صدای لرزون ادامه دادم که وسط حرفام هق زدم:
_می ..میخواستم..باهم برای پسرمون
.لباس و اسباب بازی..ب..بگیریم..میخواستم ..با..باهم. بزرگش کنیم..ولی..ولی خودت نزاشتی...خودت همه چیز رو خراب کردی
از اون خونه بیرون زدم
یه ماشین در بست گرفتم و آدرس خونه کتی رو گفتم
سرمو به شیشه تکیه دادم
همه چیزمون مثل چرخ فلک بود
تو یه کابینش سوار شدیم ..مدت ها چرخیدیم و چرخیدیم ..اینقدر که یادمون رفت کجا و چجوری سوار شدیم
وقتی یهو چرخ فلک ایستاد تازه فهمیدیم کجا سوار شدیم و داستان ما با چه چیزی آغاز شد..تازه فهمیدیم گذشته چی بوده و ما از یاد برده بودیمش
شاید کل زندگی هامون مثل این چرخ فلک باشه...درست جایی که فکرش رو نمیکنی می ایسته...اون موقع زندگی بهت دهن کجی میکنه و میگه ببین که با چه اشتباهاتی راهتو شروع کردی...حالا اگه میتونی برگرد به ایستگاه اول!
گریه هامو کرده بودم...غصه هامو هم خورده بودم
و وقتش بود به این بازی پایان بدم
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد:
_آروم باش..این همه استرس برات خوب نیس..بیا بشین برات توضیح ب..
حرفشو با پوزخند صداداری قطع کردم:
_هه...ببین کی حرف از آروم بودن میزنه...هنوز چند دیقه نشده که ولت میکردن میخواستی تیکه پارم کنی..حالا به فکر سلامتیم افتادی؟
_خواهش میکنم...اینقدر زود قضاوتم نکن تو خیلی چیز هارو نمیدونی...بزار بهت توضیح بدم
_بسه جونگ کوک...دیگه یه کلمه از حرفات رو باور ندارم....معلوم نیست باز به چه بهانه و نقشه ای میخوای پایبندم کنی به این زندگي
به شکم برجسته ام اشاره کرد:
_تا ۴ ماه دیگه این بچه به دنیا میاد...بعد از به دنیا اومدنش منتظر درخواست طلاقم باش....مهریه ام رو هم نمیخوام...فقط یه خونه میخوام که با بچم توش زندگی کنم...دیگه کاری ب کارم نداشته باش...چون دیگه نمیخوام ریخت آدم دروغگویی مثل تورو ببینم
در مقابل چشم های بهت زدش رفتم تو خونه و در عرض چند دیقه با ساکی از لباس و وسایلام بیرون زدم
رو جفت زانو هاش رو زمین افتاده بود و سرش پایین بود
کی فکرشو میکرد یه روز اون قامت استوار و محکم این جوری بشکنه؟!
هنوز چند قدم فاصله گرفته بودم که بغض کرده سرمو برگردوندم:
_اون روزی که غیبم زد میخواستم بیام بهت بگم بچمون پسره
با صدای لرزون ادامه دادم که وسط حرفام هق زدم:
_می ..میخواستم..باهم برای پسرمون
.لباس و اسباب بازی..ب..بگیریم..میخواستم ..با..باهم. بزرگش کنیم..ولی..ولی خودت نزاشتی...خودت همه چیز رو خراب کردی
از اون خونه بیرون زدم
یه ماشین در بست گرفتم و آدرس خونه کتی رو گفتم
سرمو به شیشه تکیه دادم
همه چیزمون مثل چرخ فلک بود
تو یه کابینش سوار شدیم ..مدت ها چرخیدیم و چرخیدیم ..اینقدر که یادمون رفت کجا و چجوری سوار شدیم
وقتی یهو چرخ فلک ایستاد تازه فهمیدیم کجا سوار شدیم و داستان ما با چه چیزی آغاز شد..تازه فهمیدیم گذشته چی بوده و ما از یاد برده بودیمش
شاید کل زندگی هامون مثل این چرخ فلک باشه...درست جایی که فکرش رو نمیکنی می ایسته...اون موقع زندگی بهت دهن کجی میکنه و میگه ببین که با چه اشتباهاتی راهتو شروع کردی...حالا اگه میتونی برگرد به ایستگاه اول!
۲۴.۷k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.