پارت11:
#پارت11:
با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم چشمم به عمارت بزرگ هوشنگ خان افتاد.
دنباله لباسم رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم و به همراه مامان و بابا به سمت ورودی عمارت رفتیم.
خدمتکار مانتو و شال من و مامان گرفت؛ من و مامان سمت میز ها رفتیم و گوشه یی نشستیم و بابا طبق معمول پیش هوشنگ خان رفت.
گاهی به این فکر می کردم که هوشنگ خان هووی مامانمه چون بیشتر وقت ها بابا پیش اون بود.
با اومدن این فکر به ذهنم لبخندی زدم و مشغول تماشای جوونایی که می رقصیدن شدم.
مامان از جاش بلند شد و گفت:
- من پیش هلنا و دخترش می رم نمیای؟
با یاد آوری اون دختره ی مغرور اخمی کردم و گفتم:
- نه. نمیام!
شونه ای بالا انداخت و رفت.
با نگاهم دنبال ارمیا می گشتم که دیدم کنار سامیار و هومن نشسته بود و باهم حرف می زدن.
به سمتشون قدم برداشتم. چه قدر شلوغ بود؛ بالاخره بعد از گذشتن از چند میز بهشون رسیدم و سلامی کردم.
نگاه هر سه بهم افتاد هومن و ارمیا هم زمان بهم سلام کردن و سامیار فقط سرشو تکون داد.
ایش چقدر مغرور بود پشت چشم نازک کردم و رو به هومن با لبخند گفتم:
- تولدت مبارک هومن خان! صد سال زنده باشی.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- مرسی عزیزم!
ای خدا چقدر من از این پسر با این حرف زدنش بدم می اومد! تیپ قیافش عالی بود ولی مدل حرف زدنش نقص فنی داره خصوصا با من!
پیش ارمیا رفتم و کنارش روی مبل نشستم.
اخم ظریفی کردم؛ رو به ارمیا با صدای آرومی طوری که اون دوتا گودزیلا متوجه نشن گفتم:
-چرا منتظرمون نموندی پاشدی با ماشین خودت زودتر اومدی؟؟
چرا پیش این سامیار عصا قورت داده و هومن نچسب نشستی؟ اصلا تو چرا با بابا لجی بهم دلیلش رو نمی گی؟! ...
یکسره حرف می زدم که ارمیا دستش رو جلوی دهنم گذاشت.
ارمیا در حالی که می خندید گفت:
- بسه دختر آبرمون رو بردی
در ضمن صفتای قشنگی که بهشون دادی و شنیدن!
با بهت گفتم:
-یعنی این قدر؟؟
ارمیا دوباره بلند خندید و گفت:
- آره. این قدر!
یا خدا من که با صدای آرومی حرف زدم؛ چقدر اینا گوشاشون تیز بود.
با خجالت سرم رو بلند کردم و نگاهشون کردم که با قیافه ی سرخ شده ی سامیار و خنده ی بلند هومن مواجه شدم.
لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:
- خب دیگه چخبر؟!
ارمیا و هومن با صدای بلند خندیدن، سامیار هم یه لبخند کجی زد.
با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم چشمم به عمارت بزرگ هوشنگ خان افتاد.
دنباله لباسم رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم و به همراه مامان و بابا به سمت ورودی عمارت رفتیم.
خدمتکار مانتو و شال من و مامان گرفت؛ من و مامان سمت میز ها رفتیم و گوشه یی نشستیم و بابا طبق معمول پیش هوشنگ خان رفت.
گاهی به این فکر می کردم که هوشنگ خان هووی مامانمه چون بیشتر وقت ها بابا پیش اون بود.
با اومدن این فکر به ذهنم لبخندی زدم و مشغول تماشای جوونایی که می رقصیدن شدم.
مامان از جاش بلند شد و گفت:
- من پیش هلنا و دخترش می رم نمیای؟
با یاد آوری اون دختره ی مغرور اخمی کردم و گفتم:
- نه. نمیام!
شونه ای بالا انداخت و رفت.
با نگاهم دنبال ارمیا می گشتم که دیدم کنار سامیار و هومن نشسته بود و باهم حرف می زدن.
به سمتشون قدم برداشتم. چه قدر شلوغ بود؛ بالاخره بعد از گذشتن از چند میز بهشون رسیدم و سلامی کردم.
نگاه هر سه بهم افتاد هومن و ارمیا هم زمان بهم سلام کردن و سامیار فقط سرشو تکون داد.
ایش چقدر مغرور بود پشت چشم نازک کردم و رو به هومن با لبخند گفتم:
- تولدت مبارک هومن خان! صد سال زنده باشی.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- مرسی عزیزم!
ای خدا چقدر من از این پسر با این حرف زدنش بدم می اومد! تیپ قیافش عالی بود ولی مدل حرف زدنش نقص فنی داره خصوصا با من!
پیش ارمیا رفتم و کنارش روی مبل نشستم.
اخم ظریفی کردم؛ رو به ارمیا با صدای آرومی طوری که اون دوتا گودزیلا متوجه نشن گفتم:
-چرا منتظرمون نموندی پاشدی با ماشین خودت زودتر اومدی؟؟
چرا پیش این سامیار عصا قورت داده و هومن نچسب نشستی؟ اصلا تو چرا با بابا لجی بهم دلیلش رو نمی گی؟! ...
یکسره حرف می زدم که ارمیا دستش رو جلوی دهنم گذاشت.
ارمیا در حالی که می خندید گفت:
- بسه دختر آبرمون رو بردی
در ضمن صفتای قشنگی که بهشون دادی و شنیدن!
با بهت گفتم:
-یعنی این قدر؟؟
ارمیا دوباره بلند خندید و گفت:
- آره. این قدر!
یا خدا من که با صدای آرومی حرف زدم؛ چقدر اینا گوشاشون تیز بود.
با خجالت سرم رو بلند کردم و نگاهشون کردم که با قیافه ی سرخ شده ی سامیار و خنده ی بلند هومن مواجه شدم.
لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:
- خب دیگه چخبر؟!
ارمیا و هومن با صدای بلند خندیدن، سامیار هم یه لبخند کجی زد.
۸.۵k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.