رمان دنیای دروغین پارت دوازدهم
موزائیک های کف زمین نقش ستاره پنج پر روی تن خود داشتند. در نوانخانه نیز ستارهای پنج پر وجود داشت. آن ستاره روی دیوار و مطمئنا مجلل تر از ستاره های موزائیکی این اتاق بود.صدای مربی نوانخانه در گوش نائومی می پیچید که همیشه می گفت:«باد ، خاک ، آتش ، آب و مهم تر از همه جان. هر چیزی که ما در اطرافمون می بینیم ، از این پنج عنصر تشکیل شده. پنج با قداست ترین عدد توی افلاکه.»
اتاق از نور فانوس ها روشن شده بود. ده ها فانوس با شکل های عجیب و مانند سیاره ها که نور زرد ملایمی داشتند و سقف را به آسمانی پر ستاره شبیه کرده بودند. یک طرف اتاق کتابخانه ای دیواری و بزرگ بود که قفسه هایش از کف تا سقف بودند. هزاران کتاب باریک و کلفت قفسه ها را پر کرده بودند و کیارو از روی شکل شیرازه شان حدس زد که به ندرت خوانده می شوند. ستون کوتاهی از کتاب ها گوشه اتاق روی زمین چیده شده بود. در سه کنجی دیوار ، قفسه های کوچک و مثلثی شکل قرار داشتند که روی آنها با خرت و پرت هایی مانند قوطی های شیشه ای و قدیمی ، فانوس های خراب و شکسته و سنگ های رنگ آمیزی شده پر شده بود. از کنار کتابخانه ، راه پله ای باریک با سمت بالا می رفت و کمی جلوتر ، به یک تراس چوبی و باریک می رسید. تراس ، تا آن سر اتاق ادامه داشت و بالاخره ، نرده های طلایی اش در کنار پنجره ای بلند قامت متوقف می شدند. کتابخانه نیز تا آنجا ادامه داشت. تراس ، دقیقا از بالای در ورودی که آلیس و بچه ها از آنجا داخل شده بودند رد می شد و در کنار دیوار رو به رویی تمام می شد. دقیقا رو به روی در ورودی ، در دیگری وجود داشت. این یکی بلند بود و طاقی گرد و درگاهی چوبی داشت.روی در ، خراش ها و پوسیدگی های بسیاری به چشم میخورد و ظاهراً مدت زیادی از عمرش باقی نمانده بود. روی آن دیوار و زیر پنجره ، تابلوهای نقاشی متعددی به چشم می خورد که با فاصله های مناسبی از یکدیگر روی دیوار آویخته شده بودند.
بین چند ستون کوتاه از کتاب ها ، یخچال کوچک و قدیمی ای بود که روی درش لک افتاده و صدای قرقر می داد.
آلیس کیارو را روی صندلی ای قدیمی که روکشی از جنس ململ داشت نشاند و گفت:«آیانو ، یه چیزی بیار این بچه ها بخورن. الانه که از گشنگی بمیرن.»
آیانو از قبل این کار را کرده بود و داشت با سینی ای به آن سمت اتاق می رفت. میزی را جلو کشید و سینی را روی میز گذاشت. داخل سینی ، چهار فنجان قهوه و ظرفی پر از شیرینی قرار داشت.
_اینجا چیز زیادی برای خوردن نداریم ، این اتاق بیشتر برای تاریخ سازی موهبت دارا به کار میره.»
اتاق از نور فانوس ها روشن شده بود. ده ها فانوس با شکل های عجیب و مانند سیاره ها که نور زرد ملایمی داشتند و سقف را به آسمانی پر ستاره شبیه کرده بودند. یک طرف اتاق کتابخانه ای دیواری و بزرگ بود که قفسه هایش از کف تا سقف بودند. هزاران کتاب باریک و کلفت قفسه ها را پر کرده بودند و کیارو از روی شکل شیرازه شان حدس زد که به ندرت خوانده می شوند. ستون کوتاهی از کتاب ها گوشه اتاق روی زمین چیده شده بود. در سه کنجی دیوار ، قفسه های کوچک و مثلثی شکل قرار داشتند که روی آنها با خرت و پرت هایی مانند قوطی های شیشه ای و قدیمی ، فانوس های خراب و شکسته و سنگ های رنگ آمیزی شده پر شده بود. از کنار کتابخانه ، راه پله ای باریک با سمت بالا می رفت و کمی جلوتر ، به یک تراس چوبی و باریک می رسید. تراس ، تا آن سر اتاق ادامه داشت و بالاخره ، نرده های طلایی اش در کنار پنجره ای بلند قامت متوقف می شدند. کتابخانه نیز تا آنجا ادامه داشت. تراس ، دقیقا از بالای در ورودی که آلیس و بچه ها از آنجا داخل شده بودند رد می شد و در کنار دیوار رو به رویی تمام می شد. دقیقا رو به روی در ورودی ، در دیگری وجود داشت. این یکی بلند بود و طاقی گرد و درگاهی چوبی داشت.روی در ، خراش ها و پوسیدگی های بسیاری به چشم میخورد و ظاهراً مدت زیادی از عمرش باقی نمانده بود. روی آن دیوار و زیر پنجره ، تابلوهای نقاشی متعددی به چشم می خورد که با فاصله های مناسبی از یکدیگر روی دیوار آویخته شده بودند.
بین چند ستون کوتاه از کتاب ها ، یخچال کوچک و قدیمی ای بود که روی درش لک افتاده و صدای قرقر می داد.
آلیس کیارو را روی صندلی ای قدیمی که روکشی از جنس ململ داشت نشاند و گفت:«آیانو ، یه چیزی بیار این بچه ها بخورن. الانه که از گشنگی بمیرن.»
آیانو از قبل این کار را کرده بود و داشت با سینی ای به آن سمت اتاق می رفت. میزی را جلو کشید و سینی را روی میز گذاشت. داخل سینی ، چهار فنجان قهوه و ظرفی پر از شیرینی قرار داشت.
_اینجا چیز زیادی برای خوردن نداریم ، این اتاق بیشتر برای تاریخ سازی موهبت دارا به کار میره.»
۵.۱k
۰۶ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.