آدمهایی که وقف خانواده شان هستند
آدمهایی که وقف خانواده شان هستند
* بعضی از آدمها هم سن و سال ما هستن، اما خیلی بزرگتر و بزرگوارتر از ما هستند. از نظر تجریه هم همین طور.
چند روز پیش تو اتوبوس یه دختری دیدم که تقریبا هم سن و سال خودمون بود. کاملا هم به ظاهرش رسیده بود. یعنی خوب لباس پوشیده بود، آرایش و اینها هم داشت ولی نکته جالب این بود که با دمپایی خونه وارد اتوبوس شده بود! دمپائیه هیچجوری شبیه صندل نبود، خدا میدونه چقدر با خودم کلنجار رفتم تا بهش بگم. چون مشخص بود که فکرش مشغوله.
بالاخره دلمو به دریا زدم و بهش گفتم. اولش بهت کرد و بعدش خندید. گفت یه خورده عجله داشتم حواسم نبوده همونطوری از خونه پریدم بیرون. بعدش یه کم من و من کرد و آخرش گفت میشه همراه من بیای تا خونه مون؟ خونه مون نزدیک ایستگاهه (اتوبوس وایستاده بود که پُر بشه) گفت که روش نمیشه اینطوری تنهایی بره، اگه یکی باهاش بیاد و حرف بزنه، کمتر خجالت میکشه. گفتم اشکالی نداره، اگه نمی گفتی خودمم همین تو فکرم بود. تو راه کلی واسش خاطره تعریف کردم که خودم یه بار ساعت ۱۰ رسیدم سرکارم، چون تا ایستگاه تاکسی با شلوار خونه اومده بودم و این حرفها!:)) البته شانس آورده بودم که مشکی بود شلوارش.
* کم کم اونم یه کم روش باز شد و گفت که حواسش یه خورده پرته. نزدیک خونه شون که شدیم، یه دفعه ای گفت که یه خواستگار داره که خیلی دوستش داره و تصمیم گرفتن که باهم ازدواج کنن. دفعه پیش که دیده قضیه جدیه، بالاخره به پسره گفته که چند سال پیش ماشین باباش تصادف کرده، مادرش تو همون تصادف فوت کرده و پدرش هم فلج شده. خودش تنها دختر خونه است. ۲ برادرکوچیکتر داره که مواظبت از اونها به عهده خودشه. یه برادر بزرگتر داره که اونم ازدواج کرده و طبیعیه که کمتر بهشون سر میزنه. میگفت از دفعه پیش که اینها رو بهش گفتم رفتارش عوض شده و دیگه زنگ نزده. احتمالا فهمیده من کسی هستم که یه پام باید خونه اون باشه یه پام خونه بابام… واسه همین ترسیدم نکنه میخواد جا بزنه. دیشب زنگ زده که امروز میخوام ببینمت، باهات جدی حرف بزنم. هرچی اصرار کردم که چی شده، تو تلفن نگفت.
* راستش دختره بدجوری فکرمو مشغول خودش کرد. موقع برگشت یه جوری شدم. یعنی خوب آدم گاهی اوقات دردهای دیگران رو میبینه، مال خودش یادش میره. با خودم گفتم بببین زهرا، اگه این دختره دمپایی نپوشیده بود، امکان نداشت تو باهاش آشنا بشی و یا باهاش راه بری که دردهاش رو بشنوی. ماکزیمم این بود که تو اتوبوس فقط نگاش کنم. عین باقی مسافرها و ممکن بود هیچ مکالمه ای هم پیش نیاد. الان تازه فهمیدم این دختر چی میکشه و چه دردهایی رو با خودش حمل میکنه. محال بود با دیدنش فکر دیگه ای میکردم غیر از اینکه اینم لابد یه مرفه بی درده. نمیدونم… تو راه همش دختره تو ذهنم بود که از یه طرف باید به خانواده اش برسه از یه طرف هم پسره رو دوست داره و نمیخواد از دستش بده و حتی دلم میخواست کاش پسره رو میشناختم و میرفتم باهاش حرف میزدم که جا نزنه. به جاش باید بیشتر قدر این دختر رو بدونه، اینجور دخترا خیلی کمن. نباید از دستش بده این دختر یه فرشته است و ..
* من خیلی دیدم آدمهایی که زندگیشون رو وقف خانواده شون می کنن. مثلا یکی از والدین رو از دست دادند و یا اینکه والدینشون توانایی انجام مسئولیت هاشون رو ندارن و یا اینکه به کل بی مسئولیت هستند. حواسمون باشه، اینطور آدمها حساستر هم هستند. شاید به این خاطر که زود بزرگ شدند. از طرفی اینجور آدمها کمتر محبت دیده اند و بیشتر محبت کرده اند. خیلی هاشون حتی هیچوقت فرصت نمی کنند به زندگی شخصی شون برسند و یا اینکه مستقلا برای خودشون تشکیل خانواده بدند.
* بعضی از آدمها هم سن و سال ما هستن، اما خیلی بزرگتر و بزرگوارتر از ما هستند. از نظر تجریه هم همین طور.
چند روز پیش تو اتوبوس یه دختری دیدم که تقریبا هم سن و سال خودمون بود. کاملا هم به ظاهرش رسیده بود. یعنی خوب لباس پوشیده بود، آرایش و اینها هم داشت ولی نکته جالب این بود که با دمپایی خونه وارد اتوبوس شده بود! دمپائیه هیچجوری شبیه صندل نبود، خدا میدونه چقدر با خودم کلنجار رفتم تا بهش بگم. چون مشخص بود که فکرش مشغوله.
بالاخره دلمو به دریا زدم و بهش گفتم. اولش بهت کرد و بعدش خندید. گفت یه خورده عجله داشتم حواسم نبوده همونطوری از خونه پریدم بیرون. بعدش یه کم من و من کرد و آخرش گفت میشه همراه من بیای تا خونه مون؟ خونه مون نزدیک ایستگاهه (اتوبوس وایستاده بود که پُر بشه) گفت که روش نمیشه اینطوری تنهایی بره، اگه یکی باهاش بیاد و حرف بزنه، کمتر خجالت میکشه. گفتم اشکالی نداره، اگه نمی گفتی خودمم همین تو فکرم بود. تو راه کلی واسش خاطره تعریف کردم که خودم یه بار ساعت ۱۰ رسیدم سرکارم، چون تا ایستگاه تاکسی با شلوار خونه اومده بودم و این حرفها!:)) البته شانس آورده بودم که مشکی بود شلوارش.
* کم کم اونم یه کم روش باز شد و گفت که حواسش یه خورده پرته. نزدیک خونه شون که شدیم، یه دفعه ای گفت که یه خواستگار داره که خیلی دوستش داره و تصمیم گرفتن که باهم ازدواج کنن. دفعه پیش که دیده قضیه جدیه، بالاخره به پسره گفته که چند سال پیش ماشین باباش تصادف کرده، مادرش تو همون تصادف فوت کرده و پدرش هم فلج شده. خودش تنها دختر خونه است. ۲ برادرکوچیکتر داره که مواظبت از اونها به عهده خودشه. یه برادر بزرگتر داره که اونم ازدواج کرده و طبیعیه که کمتر بهشون سر میزنه. میگفت از دفعه پیش که اینها رو بهش گفتم رفتارش عوض شده و دیگه زنگ نزده. احتمالا فهمیده من کسی هستم که یه پام باید خونه اون باشه یه پام خونه بابام… واسه همین ترسیدم نکنه میخواد جا بزنه. دیشب زنگ زده که امروز میخوام ببینمت، باهات جدی حرف بزنم. هرچی اصرار کردم که چی شده، تو تلفن نگفت.
* راستش دختره بدجوری فکرمو مشغول خودش کرد. موقع برگشت یه جوری شدم. یعنی خوب آدم گاهی اوقات دردهای دیگران رو میبینه، مال خودش یادش میره. با خودم گفتم بببین زهرا، اگه این دختره دمپایی نپوشیده بود، امکان نداشت تو باهاش آشنا بشی و یا باهاش راه بری که دردهاش رو بشنوی. ماکزیمم این بود که تو اتوبوس فقط نگاش کنم. عین باقی مسافرها و ممکن بود هیچ مکالمه ای هم پیش نیاد. الان تازه فهمیدم این دختر چی میکشه و چه دردهایی رو با خودش حمل میکنه. محال بود با دیدنش فکر دیگه ای میکردم غیر از اینکه اینم لابد یه مرفه بی درده. نمیدونم… تو راه همش دختره تو ذهنم بود که از یه طرف باید به خانواده اش برسه از یه طرف هم پسره رو دوست داره و نمیخواد از دستش بده و حتی دلم میخواست کاش پسره رو میشناختم و میرفتم باهاش حرف میزدم که جا نزنه. به جاش باید بیشتر قدر این دختر رو بدونه، اینجور دخترا خیلی کمن. نباید از دستش بده این دختر یه فرشته است و ..
* من خیلی دیدم آدمهایی که زندگیشون رو وقف خانواده شون می کنن. مثلا یکی از والدین رو از دست دادند و یا اینکه والدینشون توانایی انجام مسئولیت هاشون رو ندارن و یا اینکه به کل بی مسئولیت هستند. حواسمون باشه، اینطور آدمها حساستر هم هستند. شاید به این خاطر که زود بزرگ شدند. از طرفی اینجور آدمها کمتر محبت دیده اند و بیشتر محبت کرده اند. خیلی هاشون حتی هیچوقت فرصت نمی کنند به زندگی شخصی شون برسند و یا اینکه مستقلا برای خودشون تشکیل خانواده بدند.
۱۰.۹k
۱۹ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.