رمان دریای چشمات
پارت ۱۴۷
میزا رو روی پشت بوم گذاشته بودن که یه بخاری بزرگ وسط قرار داشت که هر کی سردش میشد بخاری مربوط به خودش رو روشن می کرد.
با اینکه سردم شده بود ولی دلم نیومد تو این هوای خوب بخاری روشن کنم.
رو به رومون یه هتل بود و زیرپامون یه حوض پر از آب.
واقفا عاشق فضاش شده بودم.
بلاخره غذامون رسید و من و آرش شروع کردیم به خوردن.
اینقدر مرغاش خوشمزه بود که آستینام رو بالا زدم و قشنگ نشستم تا می تونستم خوردم.
تا جایی که بعدش مثل جنازه افتادم رو صندلی.
آرشم دست کمی از من نداشت.
با اینکه تا می تونستم خورده بودم اما هنوز نصف مرغامون مونده بود.
باحال تر از همه سس و سالاد خوشمزش بود.
از سیب زمینی هاش که نگم براتون.
(حتما دلتون خواست. منم دلم خواست الان که اینو می نویسم از گشنگی در حال تلف شدنم و یهویی یاد اون مرغ سوخاری خوشمزه افتادم🥺🥺)
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم باقی مانده اش رو دادیم تا واسمون آماده کنن با خودمون ببریم تا آیدا و سارینم فیض ببرن.
اینقدر غرق غذا خوردن بودم که پسر خوشتیپه رو به کل فراموش کرده بودم.
بعدشم هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم.
آرش رفت تا حساب کنه و بعدشم برگشتیم خونه و غذا رو به آیدا دادیم تا گرم کنه و با سارین بخورن.
آیدا که با دیدن غذا آهنگ می زدی بندری می رقصید، غذا رو برداشت و گرمش کرد.
بعد نشست رو مبل و با سارین مشغول خوردن شدن.
از به به و چه چه شون میشد فهمید که از غذا خوششون اومده و با ذوق مشعول خوردن شدن.
بعد از تموم کردن غذاشون از دو تا جنازه تبدیل شدیم به چهارتا.
بعدشم رفتیم تا بخوابیم.
از اونجایی که صبح کلاس نداشتیم تا لنگ ظهر خوابیدیم و بعد هر کس کتابش رو باز کرد تا بخونه.
امتحانمون واسه ۳ بعد از ظهر بود.
من که کل کتاب رو خونده بودم با خیال راحت آماده شدم و به آیدا هم قول دادم که برسونم بهش.
پسرا هم همش سرشون تو کتاب بود تا یکی دو سوال رو درست بزنن لااقل.
ساعت دو و نیم رفتیم دانشگاه و بعد از نشستن تو سالن امتحان برگه ها رو دادن بهمون.
آیدا رو صندلی بغلیم نشسته بود و می تونستم بهش برسونم.
برگه ها رو دادن تند تند مشغول جواب دادن شدم و وقتی تموم کردم سرم رو آوردم بالا که آیدا با دستش سوال ۲ رو نشون داد.
جوابو رو یه برگه نوشتم و پرت کردم سمتش.
خدا رو شکر تونست بگیره.
چند دقیقه بعد سوال ۵ رو نشون داد که دوباره نوشتم و بهش رسوندم.
بعد از ۱۰ دقیقه سوال ۱۰ رو نشون داد که دوباره یه برگه اوردم و نوشتم.
برگه رو پرت کردم سمتش اما وسط راه افتاد رو زمین.
هینی کشیدم که توجه مراقب به سمتمون جلب شد.
دل تو دلم نبود گفتم الانه که بگیرتمون.
جهت قدماش رو به سمت ما تغییر داد و نگاهش به برگه روی زمین افتاد.
میزا رو روی پشت بوم گذاشته بودن که یه بخاری بزرگ وسط قرار داشت که هر کی سردش میشد بخاری مربوط به خودش رو روشن می کرد.
با اینکه سردم شده بود ولی دلم نیومد تو این هوای خوب بخاری روشن کنم.
رو به رومون یه هتل بود و زیرپامون یه حوض پر از آب.
واقفا عاشق فضاش شده بودم.
بلاخره غذامون رسید و من و آرش شروع کردیم به خوردن.
اینقدر مرغاش خوشمزه بود که آستینام رو بالا زدم و قشنگ نشستم تا می تونستم خوردم.
تا جایی که بعدش مثل جنازه افتادم رو صندلی.
آرشم دست کمی از من نداشت.
با اینکه تا می تونستم خورده بودم اما هنوز نصف مرغامون مونده بود.
باحال تر از همه سس و سالاد خوشمزش بود.
از سیب زمینی هاش که نگم براتون.
(حتما دلتون خواست. منم دلم خواست الان که اینو می نویسم از گشنگی در حال تلف شدنم و یهویی یاد اون مرغ سوخاری خوشمزه افتادم🥺🥺)
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم باقی مانده اش رو دادیم تا واسمون آماده کنن با خودمون ببریم تا آیدا و سارینم فیض ببرن.
اینقدر غرق غذا خوردن بودم که پسر خوشتیپه رو به کل فراموش کرده بودم.
بعدشم هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم.
آرش رفت تا حساب کنه و بعدشم برگشتیم خونه و غذا رو به آیدا دادیم تا گرم کنه و با سارین بخورن.
آیدا که با دیدن غذا آهنگ می زدی بندری می رقصید، غذا رو برداشت و گرمش کرد.
بعد نشست رو مبل و با سارین مشغول خوردن شدن.
از به به و چه چه شون میشد فهمید که از غذا خوششون اومده و با ذوق مشعول خوردن شدن.
بعد از تموم کردن غذاشون از دو تا جنازه تبدیل شدیم به چهارتا.
بعدشم رفتیم تا بخوابیم.
از اونجایی که صبح کلاس نداشتیم تا لنگ ظهر خوابیدیم و بعد هر کس کتابش رو باز کرد تا بخونه.
امتحانمون واسه ۳ بعد از ظهر بود.
من که کل کتاب رو خونده بودم با خیال راحت آماده شدم و به آیدا هم قول دادم که برسونم بهش.
پسرا هم همش سرشون تو کتاب بود تا یکی دو سوال رو درست بزنن لااقل.
ساعت دو و نیم رفتیم دانشگاه و بعد از نشستن تو سالن امتحان برگه ها رو دادن بهمون.
آیدا رو صندلی بغلیم نشسته بود و می تونستم بهش برسونم.
برگه ها رو دادن تند تند مشغول جواب دادن شدم و وقتی تموم کردم سرم رو آوردم بالا که آیدا با دستش سوال ۲ رو نشون داد.
جوابو رو یه برگه نوشتم و پرت کردم سمتش.
خدا رو شکر تونست بگیره.
چند دقیقه بعد سوال ۵ رو نشون داد که دوباره نوشتم و بهش رسوندم.
بعد از ۱۰ دقیقه سوال ۱۰ رو نشون داد که دوباره یه برگه اوردم و نوشتم.
برگه رو پرت کردم سمتش اما وسط راه افتاد رو زمین.
هینی کشیدم که توجه مراقب به سمتمون جلب شد.
دل تو دلم نبود گفتم الانه که بگیرتمون.
جهت قدماش رو به سمت ما تغییر داد و نگاهش به برگه روی زمین افتاد.
۴۳.۲k
۲۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.