رمان شینیگامی پارت سوم
سه سال بعد :
دختر ، قلمو را با دستمال پارچه ای پاک کرد و دستمال را روی سه پایه چوبی انداخت.قوطی های رنگ را توی چمدان کهنه اش ریخت ، پالت کاغذی پر از رنگش را مچاله کرد و از پنجره توی سطل زباله کنار خیابان انداخت.انبار کم کم داشت سرد می شد.تابستان چند روز پیش خداحافظی کرده بود و الان ، پاییز داشت با یک عالمه برگ پیر و خشک و سرماهای شبانه به سمت این شهر بندری می دوید.هنوز کلی از نقاشی اش مانده بود ولی دستش درد می کرد و هوا هم کم کم داشت تاریک می شد.بهتر بود برود خانه.نور آژیر ماشین پلیس را از دور و بر خیابان ها می دید.ظاهرا امشب از آن شب هایی بود که کلاریس لیسپکتور مجبور بود توی هتل بخوابد.وسایلش را جمع کرد و سه پایه و صندلی اش را حسابی دستمال کشید تا هیچ اثر انگشتی رویش باقی نماند. اینجا از خیابان خوابگاهش فاصله داشت ولی اصلا دوست نداشت ریسک کند.کیفش را با یک دست و تابلوی خیسش را با دست دیگرش گرفت و از پله های قدیمی و فرسوده پایین رفت. سه تا خیابان بالاتر به نزدیک ترین هتل می رسید.جای جالبی نیست ، ولی بهتر از این است که توی خیابان ها تا صبح آواره باشد یا به پلیس نزدیک بشود. هتل لوکادر که از آن هتل های خیلی قدیمی بود.از آن هتل هایی که کسانی که عجله داشتند داخلش اقامت می کردند. یا جوان های اروپایی که ردپای قهرمان های داخل کتاب ها را دنبال می کردند.حضور یک دختر نوجوان تنها توی این هتل زیاد شک برانگیز نیست. جلویش را نمی گیرند و سوال پیچش نمی کنند.کیف و تابلو را جلوی میز پذیرش به دیوار تکیه داد تا شناسنامه اش را از جیب کتش دربیاورد و به مرد پشت پیشخوان نشان بدهد. مرد که صورت مربعی و سیبیل کلفتی داشت به شناسنامه اش نگاه کرد ، دفتر بزرگ مقابلش را چک کرد و گفت:«متاسفانه جای خالی نداریم.همه اتاقا رزرو هستن.» حتما قیافه کلاریس ناامیدی اش را نشان داده بود چون مرد دوباره دفتر را نگاه کرد و گفت :«آقایی که اتاق ۳۱۹ رو رزرو کردن هنوز نیومدن.اگر تا پنج دقیقه دیگه نرسن اتاقشون از رزرو درمیاد.»
کلاریس وسایلش را از کنار دیوار برداشت و رفت تا در لابی منتظر بشیند.در دل آرزو می کرد که آن مرد تا پنج دقیقه دیگر نرسد.در لابی تنها نبود ، چندتا دختر جوان گوشه ای نشسته بودند و غرق صحبت و خنده بودند. صدایشان کلاریس را آزار نمی داد و به آنها حتی نگاهی هم نمی کرد.
دختر ، قلمو را با دستمال پارچه ای پاک کرد و دستمال را روی سه پایه چوبی انداخت.قوطی های رنگ را توی چمدان کهنه اش ریخت ، پالت کاغذی پر از رنگش را مچاله کرد و از پنجره توی سطل زباله کنار خیابان انداخت.انبار کم کم داشت سرد می شد.تابستان چند روز پیش خداحافظی کرده بود و الان ، پاییز داشت با یک عالمه برگ پیر و خشک و سرماهای شبانه به سمت این شهر بندری می دوید.هنوز کلی از نقاشی اش مانده بود ولی دستش درد می کرد و هوا هم کم کم داشت تاریک می شد.بهتر بود برود خانه.نور آژیر ماشین پلیس را از دور و بر خیابان ها می دید.ظاهرا امشب از آن شب هایی بود که کلاریس لیسپکتور مجبور بود توی هتل بخوابد.وسایلش را جمع کرد و سه پایه و صندلی اش را حسابی دستمال کشید تا هیچ اثر انگشتی رویش باقی نماند. اینجا از خیابان خوابگاهش فاصله داشت ولی اصلا دوست نداشت ریسک کند.کیفش را با یک دست و تابلوی خیسش را با دست دیگرش گرفت و از پله های قدیمی و فرسوده پایین رفت. سه تا خیابان بالاتر به نزدیک ترین هتل می رسید.جای جالبی نیست ، ولی بهتر از این است که توی خیابان ها تا صبح آواره باشد یا به پلیس نزدیک بشود. هتل لوکادر که از آن هتل های خیلی قدیمی بود.از آن هتل هایی که کسانی که عجله داشتند داخلش اقامت می کردند. یا جوان های اروپایی که ردپای قهرمان های داخل کتاب ها را دنبال می کردند.حضور یک دختر نوجوان تنها توی این هتل زیاد شک برانگیز نیست. جلویش را نمی گیرند و سوال پیچش نمی کنند.کیف و تابلو را جلوی میز پذیرش به دیوار تکیه داد تا شناسنامه اش را از جیب کتش دربیاورد و به مرد پشت پیشخوان نشان بدهد. مرد که صورت مربعی و سیبیل کلفتی داشت به شناسنامه اش نگاه کرد ، دفتر بزرگ مقابلش را چک کرد و گفت:«متاسفانه جای خالی نداریم.همه اتاقا رزرو هستن.» حتما قیافه کلاریس ناامیدی اش را نشان داده بود چون مرد دوباره دفتر را نگاه کرد و گفت :«آقایی که اتاق ۳۱۹ رو رزرو کردن هنوز نیومدن.اگر تا پنج دقیقه دیگه نرسن اتاقشون از رزرو درمیاد.»
کلاریس وسایلش را از کنار دیوار برداشت و رفت تا در لابی منتظر بشیند.در دل آرزو می کرد که آن مرد تا پنج دقیقه دیگر نرسد.در لابی تنها نبود ، چندتا دختر جوان گوشه ای نشسته بودند و غرق صحبت و خنده بودند. صدایشان کلاریس را آزار نمی داد و به آنها حتی نگاهی هم نمی کرد.
۳.۶k
۰۶ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.