ماه گرفتگی فصل 2
پارت73
کوک: وقتی اسممو صدا زد مطمئن شدم
یونگی: دست سویونو گرفتمو گفتم: یورا بیا بریم باز تو اینجوری شدی
سویون: یورا؟ من سویونم داری راجب چی حرف میزنی کوک: تو... چی گفتی
سویون: اشکامو پاک کردمو محکم بغلش کردم، بغل گوشش گفتم: منم! سویون
کوک: متقابل بغلش کردم شروع به گریه کردم
یونگی: گندش بزنن یعنی بدتر از این نمیشد،
نمیدونستم چیکار کنم فقط از اونجا رفتم چون اگه کوک میفهمید چیشده بهم حمله میکردو دعوا میشد..
سویون: گریه هام تو بغلش اوج گرفته بود که یهو از بغلم جدا شد
کوک: اشکامو پاک کردمو نگاهمو بهش دوختم،
باورم نمیشه، چطور زنده ای
سویون: خیلی دلتنگت بودم
کوک: باز شروع به اشک ریختن کردمو تو بغلم گرفتمش
سویون: بغضی که تو گلوم بود حرف زدنو برام سخت میکرد
کوک: چرا تنهام گذاشتی
سویون: مجبور شدم
کوک: حداقل بخاطر سوکیونگ اونکارو نمیکردی
سویون: تا اسم سوکیونگو شنیدم از بغلش جدا شدمو رو زانوهام نشستم جلوی سوکیونگ،
ببخشید معذرت میخام که مامان خوبی نبودم
محکم بغلش کردمو موهاشو ناز میکردم
کوک: پاشو
سویون: بلند شدمو رو به کوک وایسادم
کوک: سویون
سویون: جونم
کوک: تو باید یچیزاییو بهم بگی و همینطور من باید یچیزاییو بهت بگم
سویون: اینجا که نمیشه
کوک: اول سوکیونگو میزارم پیش پرستارش بعد بیا باهم بریم کافه یا یه جای خوب که بتونیم حرف بزنیم
سویون: باشه
کوک: سوکیونگو بردم خونه ی پرستارش و بعد با سویون رفتیم کافه
سویون: جونگکوک حالت خوبه؟
کوک: چطور 4 سال بچتو بی مادر کردی
سویون: همچیو برات توضیح میدم
کوک: میدونستی من دوستت دارمو بدون تو نابود میشم اما بازم منو ترک کردی
سویون: اشک توی چشمام جمع شد اما نزاشتم جونگکوک اونارو ببینه و زود دستامو رو صورتم گذاشتم
کوک: اشک نریز، فقط بهم بگو چرا اینکارو باهام کردی
سویون: اون موقع خیلی فشار روم بود و هنوز دلتنگ هوسوک بودم.. درسته رابطم با تو خوب بود اما هیچوقت بابت مرگ هوسوک نبخشیدمت، من از مادر شدن میترسیدم چون میدونستم مادر خوبی نمیشم و واقعا هم مادر خوبی نشدم، برای چند لحظه مغزم هنگ کردو خاستم خودمو از بالکن پرت کنم پایین
بعد ازون ماجرا وقتی منو بردن بیمارستان یونگی باخبر شده بودو به اون دکتر پول داد تا به تو بگن من زنده نیستم و جای من یه جسد دیگه گذاشتن و گفتن اون منم
اون چندتا جراح خوب اورده بود تا بتونن عملم کنن و زنده بمونم و موفقم شد
بعد خوب شدنم منو برد به عمارتش و منو توی زیر زمینش حبس میکرد تا فرار نکنم
گاهی وقتام به سرش میزدو منو میبرد بیرون یا میزاشت شبا توی اتاقش بخابم
بهم میگفت اینکارارو بخاطر دوست داشتنم و انتقام از تو میکنه میخاست سوکیونگو ازت بگیره و سه تایی باهم فرار کنیم به جای دیگه
فکر کنم تقریبا همه چیزو بهت گفتم
کوک: وقتی اسممو صدا زد مطمئن شدم
یونگی: دست سویونو گرفتمو گفتم: یورا بیا بریم باز تو اینجوری شدی
سویون: یورا؟ من سویونم داری راجب چی حرف میزنی کوک: تو... چی گفتی
سویون: اشکامو پاک کردمو محکم بغلش کردم، بغل گوشش گفتم: منم! سویون
کوک: متقابل بغلش کردم شروع به گریه کردم
یونگی: گندش بزنن یعنی بدتر از این نمیشد،
نمیدونستم چیکار کنم فقط از اونجا رفتم چون اگه کوک میفهمید چیشده بهم حمله میکردو دعوا میشد..
سویون: گریه هام تو بغلش اوج گرفته بود که یهو از بغلم جدا شد
کوک: اشکامو پاک کردمو نگاهمو بهش دوختم،
باورم نمیشه، چطور زنده ای
سویون: خیلی دلتنگت بودم
کوک: باز شروع به اشک ریختن کردمو تو بغلم گرفتمش
سویون: بغضی که تو گلوم بود حرف زدنو برام سخت میکرد
کوک: چرا تنهام گذاشتی
سویون: مجبور شدم
کوک: حداقل بخاطر سوکیونگ اونکارو نمیکردی
سویون: تا اسم سوکیونگو شنیدم از بغلش جدا شدمو رو زانوهام نشستم جلوی سوکیونگ،
ببخشید معذرت میخام که مامان خوبی نبودم
محکم بغلش کردمو موهاشو ناز میکردم
کوک: پاشو
سویون: بلند شدمو رو به کوک وایسادم
کوک: سویون
سویون: جونم
کوک: تو باید یچیزاییو بهم بگی و همینطور من باید یچیزاییو بهت بگم
سویون: اینجا که نمیشه
کوک: اول سوکیونگو میزارم پیش پرستارش بعد بیا باهم بریم کافه یا یه جای خوب که بتونیم حرف بزنیم
سویون: باشه
کوک: سوکیونگو بردم خونه ی پرستارش و بعد با سویون رفتیم کافه
سویون: جونگکوک حالت خوبه؟
کوک: چطور 4 سال بچتو بی مادر کردی
سویون: همچیو برات توضیح میدم
کوک: میدونستی من دوستت دارمو بدون تو نابود میشم اما بازم منو ترک کردی
سویون: اشک توی چشمام جمع شد اما نزاشتم جونگکوک اونارو ببینه و زود دستامو رو صورتم گذاشتم
کوک: اشک نریز، فقط بهم بگو چرا اینکارو باهام کردی
سویون: اون موقع خیلی فشار روم بود و هنوز دلتنگ هوسوک بودم.. درسته رابطم با تو خوب بود اما هیچوقت بابت مرگ هوسوک نبخشیدمت، من از مادر شدن میترسیدم چون میدونستم مادر خوبی نمیشم و واقعا هم مادر خوبی نشدم، برای چند لحظه مغزم هنگ کردو خاستم خودمو از بالکن پرت کنم پایین
بعد ازون ماجرا وقتی منو بردن بیمارستان یونگی باخبر شده بودو به اون دکتر پول داد تا به تو بگن من زنده نیستم و جای من یه جسد دیگه گذاشتن و گفتن اون منم
اون چندتا جراح خوب اورده بود تا بتونن عملم کنن و زنده بمونم و موفقم شد
بعد خوب شدنم منو برد به عمارتش و منو توی زیر زمینش حبس میکرد تا فرار نکنم
گاهی وقتام به سرش میزدو منو میبرد بیرون یا میزاشت شبا توی اتاقش بخابم
بهم میگفت اینکارارو بخاطر دوست داشتنم و انتقام از تو میکنه میخاست سوکیونگو ازت بگیره و سه تایی باهم فرار کنیم به جای دیگه
فکر کنم تقریبا همه چیزو بهت گفتم
۴.۷k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.