on the contrary part 2
زمان حال
هان
نگاهی به جسدای روی زمین کردم،بعدم به دستای خونیم، اومدم برگردم سمت نونا که دو تا فرشته رو دیدم رفتم سمتشون و گفتم:
یا! شماها تو قلمرو شیطانین چیکار میکنین؟
لینو:با خواهرت کار داریم
گفتم: در هر صورت نمیتونین قوانینو زیر پا بزارین،اگه الان برنگردین مطمئن باشین میکشمتون
یجی دستمو گرفت و گفت: هان بیخیال،با من کار دارن
بعد چرخید سمت اونا: چیکارم دارین؟
لینو در حالی که به موهاش چنگ میزد گفت: هوف،دو تا کار باهات داریم.اولیش باید کاملا محرمانه انجام بشه اما دومی رو از طرف پدرمه.
یجی ابروهاشو بالا داد و گفت: خب؟
ریوجین که ساکت بود گفت: ببین، فلیکس داره با ولیهعد امپراطوری افلاک ازدواج میکنه خب؟ خیلی سوابقش پاکه و من و لینوعم نمیخوایم بلایی سر اون بیاد،اگه ما یا امپراطوریمون برات مهم نیست.میدونم فلیکس برات مهمه!
یه لحظه چشام گشاد شد! نکه اون پسر که ولیهعد فرشته ها بود خیلی برای ازدواج کوچیک باشه نه همسن منه ولی سن منم برای ازدواج کمه،یجی کاملا مبهوت شده بود بنابراین من جاش گفتم:
خب پیغام پدرتون؟
لینو گفت:به برادر بزرگترتون بگید بیاد به شورا،برای تایید این ازدواج باید همه ی پادشاها توی شورا شرکت کنن
دست یجی که بغض داشتو گرفتم و یه ابر ظاهر کردمو سوارش شدم و به مقصد قصر پرواز کردیم ، گفتم: نونا خوبی؟
دماغشو بالا مشیدو گفت: جیسونگ،اون درست مثل تو و هیونجینه برام.نمیخوام با این ازدواج یهو و خیلی زود زندگیش تباه بشه! قطعا بریا منفعت خودشون دارن این ازدواجو سر میدن...
نیشخندی زدم: آخر سرشم ما شیطانیم،جالبه!
___________________
۲ ساعت بعد
دهنم باز مونده بود از چیزی که جلوی چشمام بود! مگه میشد این همه سوابقو پنهان کنن؟
با لکنت گفتم: یه مت...جا..وز؟ ژانگ وونبین ولیعهد امپراطوری افلاک یه متجاوز سادیسمیه؟!
نوناعم دست کمی از من نداشت اونم مات و متحیر داشت به اطلاعاتی که رابط هامون آورده بودن نگاه میکرد میدونستم احتمالا باید تنها باشه پس تندی زدم بیرون باید میرفتم اونجا... اره اره باید برم اونجا به سرعت یه ابر رو ظاهر کردم و به سمت جایی که به آرامش میرسیدم حرکت کردم،یه نگاهی به وسمون کردم و دیدم تقریبا گرگ میشه لعنت بهش!باز دوباره حس پوچی،حس بدآ سردرد و کلی چیز دیگه... از ابر پایین پریدم و به آجوشی نگاه کردم: سلام آجوشی!
آجوشی لبخندی زد و گفت: سلام پسر کوچولو،چطوری؟
گفتم: خوبم،شما چی؟
آجوشی دستشو روی موهام کشید و گفت: هوم،الان اومدی چی بگیری جیسونگ؟
گفتم: نمیدونم،به یه سری دلایل ممکنه جنگ بشه.میخوام آخرین کادوهامو به خانواده ام بدم
آجوشی: پس ... هدیه نمیخوای بدی،میخوای بودنتو تا آخرین لحظه به اطرافیانت نشون بدی
خندیدم ،شاید این همه سال زندگی اونو انقدر عاقل کرده بود!:اره،چیز جدیدی دارین؟
آجوشی به سمت ته مغازه رفت: آره،شیشه هایی که یه کوچولو از قدرتتون تو کافیه تا عین همون تزیین بشه،خیلی قشنگ میشه!
گفتم: هزینش؟
گفت: مثل همیشه کوچولو،یه موسیقی قشنگ با گیتارت
گیتار کنار مغازه رو برداشتم و گفتم: حتما آجوشی
و شروع کردم...
هان
نگاهی به جسدای روی زمین کردم،بعدم به دستای خونیم، اومدم برگردم سمت نونا که دو تا فرشته رو دیدم رفتم سمتشون و گفتم:
یا! شماها تو قلمرو شیطانین چیکار میکنین؟
لینو:با خواهرت کار داریم
گفتم: در هر صورت نمیتونین قوانینو زیر پا بزارین،اگه الان برنگردین مطمئن باشین میکشمتون
یجی دستمو گرفت و گفت: هان بیخیال،با من کار دارن
بعد چرخید سمت اونا: چیکارم دارین؟
لینو در حالی که به موهاش چنگ میزد گفت: هوف،دو تا کار باهات داریم.اولیش باید کاملا محرمانه انجام بشه اما دومی رو از طرف پدرمه.
یجی ابروهاشو بالا داد و گفت: خب؟
ریوجین که ساکت بود گفت: ببین، فلیکس داره با ولیهعد امپراطوری افلاک ازدواج میکنه خب؟ خیلی سوابقش پاکه و من و لینوعم نمیخوایم بلایی سر اون بیاد،اگه ما یا امپراطوریمون برات مهم نیست.میدونم فلیکس برات مهمه!
یه لحظه چشام گشاد شد! نکه اون پسر که ولیهعد فرشته ها بود خیلی برای ازدواج کوچیک باشه نه همسن منه ولی سن منم برای ازدواج کمه،یجی کاملا مبهوت شده بود بنابراین من جاش گفتم:
خب پیغام پدرتون؟
لینو گفت:به برادر بزرگترتون بگید بیاد به شورا،برای تایید این ازدواج باید همه ی پادشاها توی شورا شرکت کنن
دست یجی که بغض داشتو گرفتم و یه ابر ظاهر کردمو سوارش شدم و به مقصد قصر پرواز کردیم ، گفتم: نونا خوبی؟
دماغشو بالا مشیدو گفت: جیسونگ،اون درست مثل تو و هیونجینه برام.نمیخوام با این ازدواج یهو و خیلی زود زندگیش تباه بشه! قطعا بریا منفعت خودشون دارن این ازدواجو سر میدن...
نیشخندی زدم: آخر سرشم ما شیطانیم،جالبه!
___________________
۲ ساعت بعد
دهنم باز مونده بود از چیزی که جلوی چشمام بود! مگه میشد این همه سوابقو پنهان کنن؟
با لکنت گفتم: یه مت...جا..وز؟ ژانگ وونبین ولیعهد امپراطوری افلاک یه متجاوز سادیسمیه؟!
نوناعم دست کمی از من نداشت اونم مات و متحیر داشت به اطلاعاتی که رابط هامون آورده بودن نگاه میکرد میدونستم احتمالا باید تنها باشه پس تندی زدم بیرون باید میرفتم اونجا... اره اره باید برم اونجا به سرعت یه ابر رو ظاهر کردم و به سمت جایی که به آرامش میرسیدم حرکت کردم،یه نگاهی به وسمون کردم و دیدم تقریبا گرگ میشه لعنت بهش!باز دوباره حس پوچی،حس بدآ سردرد و کلی چیز دیگه... از ابر پایین پریدم و به آجوشی نگاه کردم: سلام آجوشی!
آجوشی لبخندی زد و گفت: سلام پسر کوچولو،چطوری؟
گفتم: خوبم،شما چی؟
آجوشی دستشو روی موهام کشید و گفت: هوم،الان اومدی چی بگیری جیسونگ؟
گفتم: نمیدونم،به یه سری دلایل ممکنه جنگ بشه.میخوام آخرین کادوهامو به خانواده ام بدم
آجوشی: پس ... هدیه نمیخوای بدی،میخوای بودنتو تا آخرین لحظه به اطرافیانت نشون بدی
خندیدم ،شاید این همه سال زندگی اونو انقدر عاقل کرده بود!:اره،چیز جدیدی دارین؟
آجوشی به سمت ته مغازه رفت: آره،شیشه هایی که یه کوچولو از قدرتتون تو کافیه تا عین همون تزیین بشه،خیلی قشنگ میشه!
گفتم: هزینش؟
گفت: مثل همیشه کوچولو،یه موسیقی قشنگ با گیتارت
گیتار کنار مغازه رو برداشتم و گفتم: حتما آجوشی
و شروع کردم...
۱.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.