the pain p13
the pain p13
یکی از طناب هایی که از سقف اویزون شده بود رو چند دور، دور کمرم پیچید و محکم گره زد ...از یقه ی لباسم گرفت و محکم بالا کشید که همه وزنم روی پاهای دردناکم افتاد و با دردش که تا استخونم پیچید با عجز نالیدم
ته: آحححححح تورو خدا آییی پاهام ...
یه سیلی برای سومین بار... لبمو بین دندونام فشردم تا صدایی ازم خارج نشه.
اشک از چشمام روی پارکتهای مشکی رنگ فرود میومدن، یعنی کوک نمیاد؟ یعنی آخرین برگ برندهام رو هم از دست دادم؟
چند لحظه بعد بین هوا و زمین معلق بودم ، تقریبا یه متر و نیمیِ زمین، من بودم و یه اتاق خالی، لبهام تشنه ی یه قطره آب بودن و درد معدم هر لحظه بدتر میشد...
جونگ کوک ویو:
با باز کردن در، با اتاق خالی مواجه شدم، من دیر رسیدم؟ سریع درو بستم و سمت اتاق ته راهرو که کنار اتاق بابا بود رفتم
کوک: تهیونگ اونجایی؟ ته..(چند بار دیگه به در اتاق کوبیدم)
ته: کوک تویی، من میترسم کوک...کوک کمکم کن
من یه بی عرضع واقعی بودم، چرا اتقدر ناتوان بودم، یعنی بعد از اینهمه سال هنوزم نمیتونستم کسی رو دوست داشته باشم؟
ته: کوووکککک اینجا تاریکه من میترسم (بلند داد زد)
کوک: ته من... من(بغضم ترکید)من نمیتونم کاری کنم ته، من...خیلی بی عرضهام
به در تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. همه ی لحظه هایی که توی اون اتاق گشنگی و تشنگی کشیده بودم هیچوقت یادم نمیرفت...
تهیونگ ویو:
چرا کوک نمیتونست نجاتم بده؟مگه اون پدرش نبود؟ با باز شدن در نفس توی سینهام حبس شد. یعنی کوک بود؟ ولی کوک سیگار نمیکشه! میکشه؟
ادامه دارد...
راوی:
قدم ها آروم آروم بهش نزدیک میشدن و دود سیگار توی فضای سالن میپیچید و تنفس رو براش سخت تر میکرد، مرد رو به روش ، سمت قفسه ای رفت و ازش یه میله ی فلزی با چند تا شمع برداشت و روی میز بزرگ کنار دیوار گذاشت.
فندک زد و شمع هارو روشن کرد و سمت تهیونگ رفت
جئون: نظرت چیه پسرم؟! میخوام خوب ادبت کنم .... به نظرت جذاب نیست اگه کوکم باشه هوم!؟.... ولی الان نه، وقتی دست و پاهات جون گرفتن، اینجوری وقتی درد میکشی ترحم بر انگیز تره... میدونی؟ من عاشق صحنه هاییم که فیلمنامهاش رو خودم نوشته باشم .....تو که فکر نکردی کوک دوسِت داره؟!
جئون بیرون رفت و در رو کوبید که صدای بلندش توی اتاق پیچید...
جونگ کوک ویو:
پشت در اتاق نشسته بودم که کفشای مارک بابا جلوم متوقف شدن سرمو بلند کردم و به چشماش یه نگاه کوتاه انداختم و دوباره به زمین زل زدم
کوک: بابا من میخوامش
جئون: میدونم، ولی اون شکار منه، توکه توقع نداری من مفتی مفتی ببخشمش به تو!؟
کوک: چی میخوای؟
جئون: بهت میگم، ولی الان نه...شب.
از جلوی در بلند شدم و بعد از نیم نگاهی که به در ضد سرقتش انداختم از اونجا دور شدم و توی اتاقم رفتم...
ادامه دارد...
حمایت فراموش نش
یکی از طناب هایی که از سقف اویزون شده بود رو چند دور، دور کمرم پیچید و محکم گره زد ...از یقه ی لباسم گرفت و محکم بالا کشید که همه وزنم روی پاهای دردناکم افتاد و با دردش که تا استخونم پیچید با عجز نالیدم
ته: آحححححح تورو خدا آییی پاهام ...
یه سیلی برای سومین بار... لبمو بین دندونام فشردم تا صدایی ازم خارج نشه.
اشک از چشمام روی پارکتهای مشکی رنگ فرود میومدن، یعنی کوک نمیاد؟ یعنی آخرین برگ برندهام رو هم از دست دادم؟
چند لحظه بعد بین هوا و زمین معلق بودم ، تقریبا یه متر و نیمیِ زمین، من بودم و یه اتاق خالی، لبهام تشنه ی یه قطره آب بودن و درد معدم هر لحظه بدتر میشد...
جونگ کوک ویو:
با باز کردن در، با اتاق خالی مواجه شدم، من دیر رسیدم؟ سریع درو بستم و سمت اتاق ته راهرو که کنار اتاق بابا بود رفتم
کوک: تهیونگ اونجایی؟ ته..(چند بار دیگه به در اتاق کوبیدم)
ته: کوک تویی، من میترسم کوک...کوک کمکم کن
من یه بی عرضع واقعی بودم، چرا اتقدر ناتوان بودم، یعنی بعد از اینهمه سال هنوزم نمیتونستم کسی رو دوست داشته باشم؟
ته: کوووکککک اینجا تاریکه من میترسم (بلند داد زد)
کوک: ته من... من(بغضم ترکید)من نمیتونم کاری کنم ته، من...خیلی بی عرضهام
به در تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. همه ی لحظه هایی که توی اون اتاق گشنگی و تشنگی کشیده بودم هیچوقت یادم نمیرفت...
تهیونگ ویو:
چرا کوک نمیتونست نجاتم بده؟مگه اون پدرش نبود؟ با باز شدن در نفس توی سینهام حبس شد. یعنی کوک بود؟ ولی کوک سیگار نمیکشه! میکشه؟
ادامه دارد...
راوی:
قدم ها آروم آروم بهش نزدیک میشدن و دود سیگار توی فضای سالن میپیچید و تنفس رو براش سخت تر میکرد، مرد رو به روش ، سمت قفسه ای رفت و ازش یه میله ی فلزی با چند تا شمع برداشت و روی میز بزرگ کنار دیوار گذاشت.
فندک زد و شمع هارو روشن کرد و سمت تهیونگ رفت
جئون: نظرت چیه پسرم؟! میخوام خوب ادبت کنم .... به نظرت جذاب نیست اگه کوکم باشه هوم!؟.... ولی الان نه، وقتی دست و پاهات جون گرفتن، اینجوری وقتی درد میکشی ترحم بر انگیز تره... میدونی؟ من عاشق صحنه هاییم که فیلمنامهاش رو خودم نوشته باشم .....تو که فکر نکردی کوک دوسِت داره؟!
جئون بیرون رفت و در رو کوبید که صدای بلندش توی اتاق پیچید...
جونگ کوک ویو:
پشت در اتاق نشسته بودم که کفشای مارک بابا جلوم متوقف شدن سرمو بلند کردم و به چشماش یه نگاه کوتاه انداختم و دوباره به زمین زل زدم
کوک: بابا من میخوامش
جئون: میدونم، ولی اون شکار منه، توکه توقع نداری من مفتی مفتی ببخشمش به تو!؟
کوک: چی میخوای؟
جئون: بهت میگم، ولی الان نه...شب.
از جلوی در بلند شدم و بعد از نیم نگاهی که به در ضد سرقتش انداختم از اونجا دور شدم و توی اتاقم رفتم...
ادامه دارد...
حمایت فراموش نش
۸.۲k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.