هیولا پنهان فصل 2 پارت 6
برگردیم به پایان پارت ۴
یونگی عصبی شد و با خودش گفت : هر چی پنهان کاری کردم بسه ، باید نشون بدم اینا هیچ کاری نمیتونن بکنن !
* سامر
€ هوم
* بیا بریم تو جنگل ، باید باهات حرف بزنم
رفت و توی گوش هوسوک گفت :
* وای به حالت اگه بفهمم داری حرفامونو گوش میدی ، اخه تو خیلی فضولی
* بیا
رفتن یکم دورتر از خونه
* سامر از این خونه برو ! برو پیش خانواده ات . اینجا بمونی خیلی برات خطرناکه !
€ منظورت چیه ؟ نامجون که هیولا نیست
* اولا پدرش هنوز زنده ست ، دوما ما هممون میدونستیم نامجون هیولاست ولی بهش نگفتیم . البته من چون میترسیدم نمیگفتم ولی جین و هوسوک قصدشون یه چیز دیگه ست
€ اگه میدوستن چرا ازم خواستن بیام اینجا ؟
* دقیقا همینو میخوام بهت بگم ! هوسوک تو رو کشوند اینجا که بفهمی نامجون هیولاست که بعدا نامجون تو رو بکشه ! هوسوک جزء کسایی بود که توی دبیرستان از تو خیلی خیلی بدش میومد و یه جورایی با جین و فلورا چندش هم دست بود
* من به خاطر اینکه به تو و نامجون آسیبی نزنن توی اکیپشون بودم ! وگرنه هیچوقت با اینا تو یه خونه نمیموندم 😕
€ یعنی هوسوک تمام مدت داشت منو گول میزد ؟
* اره ، تو و نامجون رو . من سعی کردم با گفت حقیقت بهت کمکت کنم یکم به خودت بیای !
یهو سامر یونگی رو بغل کرد ( من اصلا حسودی نمیکنممم )
€ ممنونم واقعا ممنونم
یونگی سامر رو بغلش کشید بیرون
مغز یونگی : وقت اعترافه ( آب قند دم دستتون بزارید )
* تا حالا فکر کردی چرا انقدر جونت برام مهمه ؟
€ اممم نه
* چونکه من ... راستش .... عاشقتم
€ چیییی !!! از کی ؟
* از همون موقع که توی دبیرستان دیدمت ! وقتی فهمیدم تو هم مثل من تنهایی خواستم بهت نزدیک بشم ولی تو تنهایی ات رو دوست داشتی پس نخواستم بهش لطمه بزنم !
€ پس چرا وقتی اومدم اینجا گفتی منو نمیشناسی ؟
* چون خیلی تغییر کرده بودی ! ولی وقتی گفتی اسمت چیه ، همه چی یادم اومد
€ یونگیاااا
دوباره بغلش کرد
* هی هییی تو که انقدر احساساتی نبودییی
€ چطوری میتونم در مقابل کسی که انقدر برای نجاتم تلاش میکنه احساساتی نشمم اخهه
* خیلی خب عر نزن بیا بریم
.
.
.
.
میدونم قرار نبود اینجوری بشه ....
یونگی عصبی شد و با خودش گفت : هر چی پنهان کاری کردم بسه ، باید نشون بدم اینا هیچ کاری نمیتونن بکنن !
* سامر
€ هوم
* بیا بریم تو جنگل ، باید باهات حرف بزنم
رفت و توی گوش هوسوک گفت :
* وای به حالت اگه بفهمم داری حرفامونو گوش میدی ، اخه تو خیلی فضولی
* بیا
رفتن یکم دورتر از خونه
* سامر از این خونه برو ! برو پیش خانواده ات . اینجا بمونی خیلی برات خطرناکه !
€ منظورت چیه ؟ نامجون که هیولا نیست
* اولا پدرش هنوز زنده ست ، دوما ما هممون میدونستیم نامجون هیولاست ولی بهش نگفتیم . البته من چون میترسیدم نمیگفتم ولی جین و هوسوک قصدشون یه چیز دیگه ست
€ اگه میدوستن چرا ازم خواستن بیام اینجا ؟
* دقیقا همینو میخوام بهت بگم ! هوسوک تو رو کشوند اینجا که بفهمی نامجون هیولاست که بعدا نامجون تو رو بکشه ! هوسوک جزء کسایی بود که توی دبیرستان از تو خیلی خیلی بدش میومد و یه جورایی با جین و فلورا چندش هم دست بود
* من به خاطر اینکه به تو و نامجون آسیبی نزنن توی اکیپشون بودم ! وگرنه هیچوقت با اینا تو یه خونه نمیموندم 😕
€ یعنی هوسوک تمام مدت داشت منو گول میزد ؟
* اره ، تو و نامجون رو . من سعی کردم با گفت حقیقت بهت کمکت کنم یکم به خودت بیای !
یهو سامر یونگی رو بغل کرد ( من اصلا حسودی نمیکنممم )
€ ممنونم واقعا ممنونم
یونگی سامر رو بغلش کشید بیرون
مغز یونگی : وقت اعترافه ( آب قند دم دستتون بزارید )
* تا حالا فکر کردی چرا انقدر جونت برام مهمه ؟
€ اممم نه
* چونکه من ... راستش .... عاشقتم
€ چیییی !!! از کی ؟
* از همون موقع که توی دبیرستان دیدمت ! وقتی فهمیدم تو هم مثل من تنهایی خواستم بهت نزدیک بشم ولی تو تنهایی ات رو دوست داشتی پس نخواستم بهش لطمه بزنم !
€ پس چرا وقتی اومدم اینجا گفتی منو نمیشناسی ؟
* چون خیلی تغییر کرده بودی ! ولی وقتی گفتی اسمت چیه ، همه چی یادم اومد
€ یونگیاااا
دوباره بغلش کرد
* هی هییی تو که انقدر احساساتی نبودییی
€ چطوری میتونم در مقابل کسی که انقدر برای نجاتم تلاش میکنه احساساتی نشمم اخهه
* خیلی خب عر نزن بیا بریم
.
.
.
.
میدونم قرار نبود اینجوری بشه ....
۸.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.