همیشه برف که میومَد با کنایه میگفت : بیا دیدی چیشد؟ زمینَ
همیشه برف که میومَد با کنایه میگفت : بیا دیدی چیشد؟ زمینَم پیر شد از دستِ ما آدما .. اخم میکردم میگفتم : مگه چِمونه .. به این خوبی به این قشنگی به این عاشقی ..!
میگفت : کودوم خوبی .. کودوم قشنگی؟ چه عشقی؟
دلم میریخت وقتی میگفت چه عشقی .. موهام سفید میشد وقتی یه لحظه فکره اینکه عاشِقم نباشه از سَرم میگذشت ..
سریع بحثو عوَض میکردم .. مثلا میگفتم : چایی میخوری یا قهوه؟ یکَم نگاه میکرد میگفت : قهوهایه چشماتو .. دلم آروم میشُد انگار .. ولی چند دقیقه بعد یه تناقضِ عجیب تو دلم حَبس میشد .. یه نگرانیِ تلخ .. یه دو راهیِه مسخَره ..
بارون که میزَد میگفت : عجب روزگاری شدِهها .. این آدمای از همه جا بی خَبر .. بارون به چه دردشون میخوره آخه ..!
میگفتم : قشنگِه که .. این همه آدم دو نفر دو نفر زیرِ یه چتر با هَم راه میرَن .. قشنگ نیست ؟؟
میگفت : همش یه شبِه فقط .. فردا که آفتاب زد عشق و عاشِقی و چَتر و بارون و این چیزا میپَره از سرِشون ..
بارونِ غم میزد دلمو .. همیشه دلم میخواست مَردی رو داشته باشم که عاشقانه به زندگی نگاه کنه .. عشق بچِکه از لب و دهنِش .. اون ولی عشق براش بی معنی بود انگار ..
میرفتم تو خودم ..
یه دفعه میگفت : نِمیخوای بریم قدم بزَنیم ؟؟
گیج میشدم .. با خودم میگفتم نکنِه بریم قدم بزنیم فردا که آفتاب زد یادِش بره منو .. این تناقضِ لعنتی ولَم نمیکرد ..
صبح که آفتاب میزد با طَعنه میگفت : بیا ببین چقد آدم تک و تنها دارن کور میشن از نورِ آفتاب ..اونایی که شبِ قبل زیرِ بارون شاملو میخوندن براشون کجان حالا؟؟ نکنه زیرِ بارون موندَن هنوز؟ ..
با خودَم میگفتم ما دو تا آدم نیستیم پَس؟ مگه الان که آفتاب زده با هم نیستیم هنوز؟ مگه پیشِت نیستم؟ مگه پیشَم نیستی؟ ..
یه روز که برف میومد .. داشت از اون حَرفا میزد ..
صبرَم تموم شد .. گفتم : من و تو مگه عاشقِ هم نیستیم؟ پس چرا میگی عشق نیست .. مگه من قشنگ نیستم ؟؟ پس چرا میگی قشنگی نیست .. مگه من خوب نیستم؟؟ پس چرا میگی کودوم خوبی؟
یکَم نگاهم کرد .. اومد جلو موهامو از تو صورتَم کنار زد ،گونَمو بوسید و گفت : آدما که فقط تو زمانِ حال نیستن ، عشقِ من .. گذشتشون اعتقادات الانشونو میسازه ، بانوی قشنگ من .. آدما گاهی اونجایی که باید نیستَن .. حتی اگه اونجا خوبتَرین جایِ دنیا باشه ، خوب ترینِ من ..
زُل زدم تو چشماش .. عجیب قشنگ بودن ..
رفتم عقب رومو برگردوندَم ازش .. نفس نفس میزدم از دَرد ..
چقد زود خودشو لو داد .. شبیهِ بچه ها ..!
گفتم : چایی میخوری یا قهوه؟
با آرامش .. با مِتانت مثل همیشه .. بدونِ توجه به حرفای دو دقیقه قبلش .. گفت : برام یه چایی بیار .. آلودگی هوا سر دردامو ده برابر کرده ..
لبخند زدم .. یه قطرِه اشک از چشمام ریخت .. گفتم : چشم سروَر .. چشم ..
« آدمهایِ بعد از "او" که نَماند گناهِ کبیره کردهاند یقینا ..
گناه کبیره ..»
و من به کدامین گناه چِنین غریب ماندَم؟
#پگاه_صنیعی
میگفت : کودوم خوبی .. کودوم قشنگی؟ چه عشقی؟
دلم میریخت وقتی میگفت چه عشقی .. موهام سفید میشد وقتی یه لحظه فکره اینکه عاشِقم نباشه از سَرم میگذشت ..
سریع بحثو عوَض میکردم .. مثلا میگفتم : چایی میخوری یا قهوه؟ یکَم نگاه میکرد میگفت : قهوهایه چشماتو .. دلم آروم میشُد انگار .. ولی چند دقیقه بعد یه تناقضِ عجیب تو دلم حَبس میشد .. یه نگرانیِ تلخ .. یه دو راهیِه مسخَره ..
بارون که میزَد میگفت : عجب روزگاری شدِهها .. این آدمای از همه جا بی خَبر .. بارون به چه دردشون میخوره آخه ..!
میگفتم : قشنگِه که .. این همه آدم دو نفر دو نفر زیرِ یه چتر با هَم راه میرَن .. قشنگ نیست ؟؟
میگفت : همش یه شبِه فقط .. فردا که آفتاب زد عشق و عاشِقی و چَتر و بارون و این چیزا میپَره از سرِشون ..
بارونِ غم میزد دلمو .. همیشه دلم میخواست مَردی رو داشته باشم که عاشقانه به زندگی نگاه کنه .. عشق بچِکه از لب و دهنِش .. اون ولی عشق براش بی معنی بود انگار ..
میرفتم تو خودم ..
یه دفعه میگفت : نِمیخوای بریم قدم بزَنیم ؟؟
گیج میشدم .. با خودم میگفتم نکنِه بریم قدم بزنیم فردا که آفتاب زد یادِش بره منو .. این تناقضِ لعنتی ولَم نمیکرد ..
صبح که آفتاب میزد با طَعنه میگفت : بیا ببین چقد آدم تک و تنها دارن کور میشن از نورِ آفتاب ..اونایی که شبِ قبل زیرِ بارون شاملو میخوندن براشون کجان حالا؟؟ نکنه زیرِ بارون موندَن هنوز؟ ..
با خودَم میگفتم ما دو تا آدم نیستیم پَس؟ مگه الان که آفتاب زده با هم نیستیم هنوز؟ مگه پیشِت نیستم؟ مگه پیشَم نیستی؟ ..
یه روز که برف میومد .. داشت از اون حَرفا میزد ..
صبرَم تموم شد .. گفتم : من و تو مگه عاشقِ هم نیستیم؟ پس چرا میگی عشق نیست .. مگه من قشنگ نیستم ؟؟ پس چرا میگی قشنگی نیست .. مگه من خوب نیستم؟؟ پس چرا میگی کودوم خوبی؟
یکَم نگاهم کرد .. اومد جلو موهامو از تو صورتَم کنار زد ،گونَمو بوسید و گفت : آدما که فقط تو زمانِ حال نیستن ، عشقِ من .. گذشتشون اعتقادات الانشونو میسازه ، بانوی قشنگ من .. آدما گاهی اونجایی که باید نیستَن .. حتی اگه اونجا خوبتَرین جایِ دنیا باشه ، خوب ترینِ من ..
زُل زدم تو چشماش .. عجیب قشنگ بودن ..
رفتم عقب رومو برگردوندَم ازش .. نفس نفس میزدم از دَرد ..
چقد زود خودشو لو داد .. شبیهِ بچه ها ..!
گفتم : چایی میخوری یا قهوه؟
با آرامش .. با مِتانت مثل همیشه .. بدونِ توجه به حرفای دو دقیقه قبلش .. گفت : برام یه چایی بیار .. آلودگی هوا سر دردامو ده برابر کرده ..
لبخند زدم .. یه قطرِه اشک از چشمام ریخت .. گفتم : چشم سروَر .. چشم ..
« آدمهایِ بعد از "او" که نَماند گناهِ کبیره کردهاند یقینا ..
گناه کبیره ..»
و من به کدامین گناه چِنین غریب ماندَم؟
#پگاه_صنیعی
۵.۵k
۱۸ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.