عاشقانه
نیستی و این اتاقِ تنگ
با هوایی سرد و آلوده
می گشاید بغض هایم را
از گلویی سخت فرسوده
نیستی تو، همچنان با بغض
حرف ها را می کنم تکرار
آنچه می بینم در اطرافم
نیست جز تکرارِ یک دیوار
مانده ام چون روحِ سرگردان
لابلایِ دردها جاری
آه.از دستان لبخندم
بر نمی آید دگر کاری
مانده چشمانم به در اما
کاش می شد زود برگردی
بویِ عطرت تا که می پیچد
می شوی درمانِ هر دردی
سایه ای مبهم ولی پیداست
کاش می شد که خودت باشی
رنگ شادی باز بنشیند
بر در و دیوارِ نقّاشی
می شوی پیدا و می پیچد
در اتاقِ سردِ من شادی
گرم می گردد دلم با تو
گرم همچون روحِ آبادی
با هوایی سرد و آلوده
می گشاید بغض هایم را
از گلویی سخت فرسوده
نیستی تو، همچنان با بغض
حرف ها را می کنم تکرار
آنچه می بینم در اطرافم
نیست جز تکرارِ یک دیوار
مانده ام چون روحِ سرگردان
لابلایِ دردها جاری
آه.از دستان لبخندم
بر نمی آید دگر کاری
مانده چشمانم به در اما
کاش می شد زود برگردی
بویِ عطرت تا که می پیچد
می شوی درمانِ هر دردی
سایه ای مبهم ولی پیداست
کاش می شد که خودت باشی
رنگ شادی باز بنشیند
بر در و دیوارِ نقّاشی
می شوی پیدا و می پیچد
در اتاقِ سردِ من شادی
گرم می گردد دلم با تو
گرم همچون روحِ آبادی
۶.۵k
۰۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.