سلاممممم
سلاممممم
تکپارتی یونگی(درخواستی)
وقتی بهش بی اهمیت هستیم....
سلام من مین ات هستم و تقریبا یه ساله که با یونگی تو رابطه م همو خیلی دوست داریم ولی بعضی اوقات که یونگی خستس قاطی میکنه و یه روز کامل رو میخوابه:/
من دبیر بچه های کوچولو هستم و البته قبلا هم دبیر بچه های یازدهم دهم هم بودم....
یونگی: عااااااا من خیلی خستممممم دلم میخواد بخوابم ممممم
کوک: یا یونگیییییااااا
یونگی: مثلا من ازت بزرگترم بی تربیت به هم بگو هیونگ
کوک:دلم نمیخواد
یونگی:گوه خوردی دلت نمیخواددددد*شوخی این فقط فیکه*
کوک:/
جین: یاااااا بسه دیگه پاشین بر گردیم خونه
همه: باشهه
_ همه اعضا به غیر از یونگی رفتن و پسرک هم به طرف خونه خودش رفت وقتی برگشت دید خونه ساکته و فهمید که دختر کوچولوش از شدتت خستگی خوابیده رفت سمت اتاق و با دیدن تن کوچولوی دخترک ناخداگاه خنده لثه ای زد و رفت سمتش و اروم کنارش دراز کشید و بغلش کرد
یونگی: فرشته کوچولو....
۸:۴۵شب
ویو ات
با احساس خفگی بیدار شدم یونگی محکم بغلم کرده بود
عاااااا گلبه کوشولو اروم از کنارش بلند شدم و رفتم پایین و شروع کردم غذا درست کردن......
داشتم ظرف هارو میچیدم که دستی دور کمرم حلقه شد
یونگی: پیشی کوچولوی من سلام*خوابالو*
ات:*خنده* سلام گربه ملوسه*لپش رو کشید*
یونگی: عاااااا دلم برای غذات تنگ شده بود
ات: خنده.... پس زیاد بخور تا سیر سیر شی
یونگی: چشم*خنده لثه ای*
_ دخترک و پسرک قصه ی ما غذاشونو خوردن و هرکی رفت سراغ کار خودش..
ات: یونگیا
یونگی: جانم
ات: اجازه هست برم اتاق کارت این برگه هارو اصلاح کنم؟؟
یونگی: عاممم اره ولی به چیزی دست نزن
ات: چشم
شب۱۲:۰۰
ویو ات
امروز خانم چان گفت من مراقب کلاس هشتمیا باشم و برگه هاشون رو اصلاح کنم چون خودش کار داشت منم قبول کردم
تو اتاق کار یونگی نشسته بودم و داشتم برگه هاشون رو اصلاح میکردم تقریبا ۵ تا مونده بود که یونگی اومد داخل
یونگی: پیشی نمیای پیشم حوصلم سر رفت
ات: نه یونگی نمیتونم
یونگی: یاااا بیا دیگه توام
ات:یونگی گفتم نمیتونم *یکم بلند، جدی*
یونگی: باشه*سرد*
فردا ۲:۰۰
ات: هعیی بلاخره رسیدم خونه وقتی رفتم داخل انگار یونگی زودتر از من رسیده بود اروم به طرف اتاق حرکت کردم که با یونگی که دراز کشیده بود و دستشو گذاشته بود رو سرش مواجه شدم
ات: یونگیااا سلامم*خوشحال
یونگی:....
ات:امم یونگی حالت خوبه*رفت نزدیکش*
یونگی: به من دست نزن*عصبی و جدی*
ات: یاااا یونگیااا نکنه به خاطر دیشب ناراحتی؟؟ هومم؟؟
یونگی: اره تو کل دیشب رو بهم بی توجه هی کردی بعد میخوای باهات حرف هم بزنم؟؟
ات: خب....خب عزیزم منم کار داشتم نمی تونستم دیگه ببخشید
یونگی:....
ات: یاااااا لوس نشو دیگه
«ادامه در کامنت»
تکپارتی یونگی(درخواستی)
وقتی بهش بی اهمیت هستیم....
سلام من مین ات هستم و تقریبا یه ساله که با یونگی تو رابطه م همو خیلی دوست داریم ولی بعضی اوقات که یونگی خستس قاطی میکنه و یه روز کامل رو میخوابه:/
من دبیر بچه های کوچولو هستم و البته قبلا هم دبیر بچه های یازدهم دهم هم بودم....
یونگی: عااااااا من خیلی خستممممم دلم میخواد بخوابم ممممم
کوک: یا یونگیییییااااا
یونگی: مثلا من ازت بزرگترم بی تربیت به هم بگو هیونگ
کوک:دلم نمیخواد
یونگی:گوه خوردی دلت نمیخواددددد*شوخی این فقط فیکه*
کوک:/
جین: یاااااا بسه دیگه پاشین بر گردیم خونه
همه: باشهه
_ همه اعضا به غیر از یونگی رفتن و پسرک هم به طرف خونه خودش رفت وقتی برگشت دید خونه ساکته و فهمید که دختر کوچولوش از شدتت خستگی خوابیده رفت سمت اتاق و با دیدن تن کوچولوی دخترک ناخداگاه خنده لثه ای زد و رفت سمتش و اروم کنارش دراز کشید و بغلش کرد
یونگی: فرشته کوچولو....
۸:۴۵شب
ویو ات
با احساس خفگی بیدار شدم یونگی محکم بغلم کرده بود
عاااااا گلبه کوشولو اروم از کنارش بلند شدم و رفتم پایین و شروع کردم غذا درست کردن......
داشتم ظرف هارو میچیدم که دستی دور کمرم حلقه شد
یونگی: پیشی کوچولوی من سلام*خوابالو*
ات:*خنده* سلام گربه ملوسه*لپش رو کشید*
یونگی: عاااااا دلم برای غذات تنگ شده بود
ات: خنده.... پس زیاد بخور تا سیر سیر شی
یونگی: چشم*خنده لثه ای*
_ دخترک و پسرک قصه ی ما غذاشونو خوردن و هرکی رفت سراغ کار خودش..
ات: یونگیا
یونگی: جانم
ات: اجازه هست برم اتاق کارت این برگه هارو اصلاح کنم؟؟
یونگی: عاممم اره ولی به چیزی دست نزن
ات: چشم
شب۱۲:۰۰
ویو ات
امروز خانم چان گفت من مراقب کلاس هشتمیا باشم و برگه هاشون رو اصلاح کنم چون خودش کار داشت منم قبول کردم
تو اتاق کار یونگی نشسته بودم و داشتم برگه هاشون رو اصلاح میکردم تقریبا ۵ تا مونده بود که یونگی اومد داخل
یونگی: پیشی نمیای پیشم حوصلم سر رفت
ات: نه یونگی نمیتونم
یونگی: یاااا بیا دیگه توام
ات:یونگی گفتم نمیتونم *یکم بلند، جدی*
یونگی: باشه*سرد*
فردا ۲:۰۰
ات: هعیی بلاخره رسیدم خونه وقتی رفتم داخل انگار یونگی زودتر از من رسیده بود اروم به طرف اتاق حرکت کردم که با یونگی که دراز کشیده بود و دستشو گذاشته بود رو سرش مواجه شدم
ات: یونگیااا سلامم*خوشحال
یونگی:....
ات:امم یونگی حالت خوبه*رفت نزدیکش*
یونگی: به من دست نزن*عصبی و جدی*
ات: یاااا یونگیااا نکنه به خاطر دیشب ناراحتی؟؟ هومم؟؟
یونگی: اره تو کل دیشب رو بهم بی توجه هی کردی بعد میخوای باهات حرف هم بزنم؟؟
ات: خب....خب عزیزم منم کار داشتم نمی تونستم دیگه ببخشید
یونگی:....
ات: یاااااا لوس نشو دیگه
«ادامه در کامنت»
۱۲.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.