چندپارتی هوسوک...
چندپارتی هوسوک...
«اخرین بار»
«پیج فیک: @love.story »
دستی از بالای سرش اومد و اون رو بیرون کشید
به خاطر ابهایی که تو گلوش رفته بود سلفه میکرد...دیدش تار شده بود و نمیتونست چهره ی کسی که عامل زنده موندنش بود رو ببینه،صدا های گنگ و نامفهومی میشنید.
بعد از گذشت چند ثانیه از هوش رفت
'30 مین بعد'
شمشیرش رو روبه روی صورت دختر قرار داد و زمزمه وار گفت:
"زیباست"
یکی از زیردستاش برای دادن اطلاعات به سمتش اومد
"کاپیتان...این دختر رو توی اب های نزدیک قصر پیدا کردیم...از لباساش معلومه اشراف زاده اس"
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و شمشیرش رو به زیر گردن دختر هدایت کرد و گردنبند براقی که به گردنش اویزون بود رو پاره کرد و برداشت
"اره...اشرافی زاده اس...ولی تا نفهمیم کیه نمیتونیم از کسی به خاطرش باج بگیریم"
دختر تکون های ریزی به بدنش داد.
به هوش اومده بود...ولی اگه میدونست گیر چه ادمی افتاده ارزو میکرد هیچوقت به هوش نمیومد
گنگ و با تردید به شخص رو به روش زل زده بود..یه مرد با موهای بور و ظاهری تقریبا اشفته،بینی خوشفرم و لب های نازک
با دیدن شمشیر ترس وجودشو احاطه کرد
"شما کی هستید؟ مـ..من چیزی ندارم"
پوزخندی به چهره ی ترسیده ی دختر زد و گردنبند رو نشونش داد
"که چیزی نداری...پس این چیه؟...اصلا بگو ببینم اسمت چیه؟"
با دیدن گردنبندی که مادرش بهش هدیه داده بود خونش به جوش اومد
اخم غلیظی کرد و زیر دندونهاش غرید
"اونو پس بده...اسمم به تو ربطی نداره"
کاپیتان حسابی از رفتار دختر عصبی شده بود
سیلی محکمی رو مهمون گونه های ظریف دختر کرد که باعث شد گونش زخم کوچیکی برداره
انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید به سمت دختر گرفت
"اگه جوابمو ندی میکشمت...نه با شمشیر...نه با اب دریا...انقدر شکنجه ات میکنم تا بمیری"
چاره ای نداشت...نمیخواست با درد بمیره
"باشه...میگم...اسمم ویکتوریا ست"
با شنیدن اسم دختر چشمهاش گرد شد
چیزی رو به دست اورده بود که از هزاران گنج و طلا هم بهتر بود
ویکتوریا...شاهدخت معروفی که چندین شاهزاده و پرنس حاضر بودن براش جون بدن
با استفاده ازش نه تنها میتونست از پادشاه باج بگیره بلکه از هر کسی که دنبال این دختر بود هم میتونست پول بگیره
خنده ی بلندی سر داد
"واو...ببین چی گیرم اومد...ویکتوریا...تو برام خیلی ارزش داری...گنج اصلی این سرزمین تویی...پس بهتره منو بشناسی...من هوسوک هستم...کاپیتان دزدان دریایی...البته فکر کنم خودت متوجه همه چی هستی"
ویکتوریا با فهمیدن اینکه توسط چه کسی دزدیده شده...کاملا متوجه ی اشتباهش شد
الان نه تنها جون خودش تو خطر بود
بلکه جون تمام مردم سرزمینش رو هم به خطر انداخته بود
هوسوک...خطرناک ترین فرد روی اب ها بود
یه جورایی دریا،قلمرو ی اون بود.
ادامه دارد...
چقدر طولانی شد://
«اخرین بار»
«پیج فیک: @love.story »
دستی از بالای سرش اومد و اون رو بیرون کشید
به خاطر ابهایی که تو گلوش رفته بود سلفه میکرد...دیدش تار شده بود و نمیتونست چهره ی کسی که عامل زنده موندنش بود رو ببینه،صدا های گنگ و نامفهومی میشنید.
بعد از گذشت چند ثانیه از هوش رفت
'30 مین بعد'
شمشیرش رو روبه روی صورت دختر قرار داد و زمزمه وار گفت:
"زیباست"
یکی از زیردستاش برای دادن اطلاعات به سمتش اومد
"کاپیتان...این دختر رو توی اب های نزدیک قصر پیدا کردیم...از لباساش معلومه اشراف زاده اس"
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و شمشیرش رو به زیر گردن دختر هدایت کرد و گردنبند براقی که به گردنش اویزون بود رو پاره کرد و برداشت
"اره...اشرافی زاده اس...ولی تا نفهمیم کیه نمیتونیم از کسی به خاطرش باج بگیریم"
دختر تکون های ریزی به بدنش داد.
به هوش اومده بود...ولی اگه میدونست گیر چه ادمی افتاده ارزو میکرد هیچوقت به هوش نمیومد
گنگ و با تردید به شخص رو به روش زل زده بود..یه مرد با موهای بور و ظاهری تقریبا اشفته،بینی خوشفرم و لب های نازک
با دیدن شمشیر ترس وجودشو احاطه کرد
"شما کی هستید؟ مـ..من چیزی ندارم"
پوزخندی به چهره ی ترسیده ی دختر زد و گردنبند رو نشونش داد
"که چیزی نداری...پس این چیه؟...اصلا بگو ببینم اسمت چیه؟"
با دیدن گردنبندی که مادرش بهش هدیه داده بود خونش به جوش اومد
اخم غلیظی کرد و زیر دندونهاش غرید
"اونو پس بده...اسمم به تو ربطی نداره"
کاپیتان حسابی از رفتار دختر عصبی شده بود
سیلی محکمی رو مهمون گونه های ظریف دختر کرد که باعث شد گونش زخم کوچیکی برداره
انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید به سمت دختر گرفت
"اگه جوابمو ندی میکشمت...نه با شمشیر...نه با اب دریا...انقدر شکنجه ات میکنم تا بمیری"
چاره ای نداشت...نمیخواست با درد بمیره
"باشه...میگم...اسمم ویکتوریا ست"
با شنیدن اسم دختر چشمهاش گرد شد
چیزی رو به دست اورده بود که از هزاران گنج و طلا هم بهتر بود
ویکتوریا...شاهدخت معروفی که چندین شاهزاده و پرنس حاضر بودن براش جون بدن
با استفاده ازش نه تنها میتونست از پادشاه باج بگیره بلکه از هر کسی که دنبال این دختر بود هم میتونست پول بگیره
خنده ی بلندی سر داد
"واو...ببین چی گیرم اومد...ویکتوریا...تو برام خیلی ارزش داری...گنج اصلی این سرزمین تویی...پس بهتره منو بشناسی...من هوسوک هستم...کاپیتان دزدان دریایی...البته فکر کنم خودت متوجه همه چی هستی"
ویکتوریا با فهمیدن اینکه توسط چه کسی دزدیده شده...کاملا متوجه ی اشتباهش شد
الان نه تنها جون خودش تو خطر بود
بلکه جون تمام مردم سرزمینش رو هم به خطر انداخته بود
هوسوک...خطرناک ترین فرد روی اب ها بود
یه جورایی دریا،قلمرو ی اون بود.
ادامه دارد...
چقدر طولانی شد://
۱۵.۲k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.