راکون کچولو مو صورتی p74
هیکاری:«نه»
من:«منـ ـ منظورت چیه؟»
هیکاری:«بعضی وقتا بهتره که همه چیز رو ندونی مطمعنی که میخوای بدونی چه اتفاقی افتاده؟»
اگه بهم ربط داشتن پس میخوام
بدونم حتی اگه قضیه اون جوری که میخوام نباشه پس:«میخوام بدونم»
هیکاری:«احتمالا خودت هم شک کردی اونا چرا باید توی یه روز باشن؟ قطعا بهم ربط دارن»
من:«بگو چه ربطی بهم دارن؟»
هیکاری:«اون زندگی شو داد و عمری که میتونست داشته باشه الان برای توعه»
دستاشو پشت سرش بهم گره کرد سرشو خم کرد و با لبخند ادامه داد «ازش درست استفاده کن چون تو الان در قبال زندگی اون هم مسئولی تو باید جای اون زندگی کنی»
من:«اصلا شوخی بامزه ای نیست»
لبخندش محو شد:«چرا باید شوخی کنم؟»
من:«نمیدونم اما این قطعا واقعی نیست»
هیکاری:«چرا این واقعیته تو فقط نمیخوای قبول کنی که اتفاق افتاده»
من:«پس اگه واقعیته حداقل کامل تر توضیح بده»
هیکاری:«از اول؟»
من:«از اول»
هیکاری:«مادرتو یادته؟»
من:«یادمه اما چه ربطی داره؟»
هیکاری:«یادته گوشواره رو کجا پیدا کردی؟»
من:«توی خرس عروسکی که مادرم بهم داد»
هیکاری:«هیچوقت به این فکر کردی که چرا فقط مادرت با اون ماشین تصادف کرد؟ تو و مادرت فاصله ی کمی باهم داشتید اما فقط مادرت بود که ماشین بهش برخورد کرد»
درسته من هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم اما واقعا ربطی بهم داشتن؟
من:«نه فکر نکردم»
هیکاری:«بخواطر گوشواره است وقتی که خرس عروسکی رو بهت داد من از اون لحظه به بعد باید ازت محافظت میکردم»
من:«چی؟»
هیکاری:«من باید ازت محافظت کنم وقتی که توی خطر جدی ای باشی و راه دیگه ای برای زنده بودنت وجود نداشته باشه من توی ذهن افرادی میرم که بهت اهمیت میدن بهت فکر میکنن و تو رو به عنوان دوست یا یه عوضو خانواده میبینن از اونا میخوام که تو رو در عوض زندگیه خودشون نجات بدن اگه اولین نفری که به ذهنش وارد شدم قبول کرد که زندگیشو فدا کنه من به ذهن فرد دیگه ای نمیرم، اون فرد میمیره و مقدار عمری که اگه جونشو فدا نمیکرد میتونست داشته باشه به زندگیه تو اضافه میشه»
من:«پس ـ »
هیکاری:«میا و مادرت کسایی بودن که تا الان زندگیشون رو برای تو فدا کردن»
پس مادرم میتونست هنوز زنده باشه مادرم بخواطر من جونشو از دست داده
من:«راهی هست که دیگه این اتفاق نیفته؟»
هیکاری:«هیچ راهی جز اینکه توی خطر نیوفتی یا اینکه نگرش بقیه رو نسبت به خودت تغییر بدی نیست»
من:«چجوری میتونم توی خطر نیفتم؟ »
هیکاری:«هیچ راهی نیست که بتونی کاملا از خطر دور باشی همین الان ممکنه یه زلزله بیاد،آوار بریزه روت و تو بمیری»
من:«پس چجوری باید نگرش مردم رو نسبت به خودم عوض کنم؟»
هیکاری:«این چیزیه که خودت باید بفهمی اما قطعا اون نگرش نباید خوب باشه»
من:«منـ ـ منظورت چیه؟»
هیکاری:«بعضی وقتا بهتره که همه چیز رو ندونی مطمعنی که میخوای بدونی چه اتفاقی افتاده؟»
اگه بهم ربط داشتن پس میخوام
بدونم حتی اگه قضیه اون جوری که میخوام نباشه پس:«میخوام بدونم»
هیکاری:«احتمالا خودت هم شک کردی اونا چرا باید توی یه روز باشن؟ قطعا بهم ربط دارن»
من:«بگو چه ربطی بهم دارن؟»
هیکاری:«اون زندگی شو داد و عمری که میتونست داشته باشه الان برای توعه»
دستاشو پشت سرش بهم گره کرد سرشو خم کرد و با لبخند ادامه داد «ازش درست استفاده کن چون تو الان در قبال زندگی اون هم مسئولی تو باید جای اون زندگی کنی»
من:«اصلا شوخی بامزه ای نیست»
لبخندش محو شد:«چرا باید شوخی کنم؟»
من:«نمیدونم اما این قطعا واقعی نیست»
هیکاری:«چرا این واقعیته تو فقط نمیخوای قبول کنی که اتفاق افتاده»
من:«پس اگه واقعیته حداقل کامل تر توضیح بده»
هیکاری:«از اول؟»
من:«از اول»
هیکاری:«مادرتو یادته؟»
من:«یادمه اما چه ربطی داره؟»
هیکاری:«یادته گوشواره رو کجا پیدا کردی؟»
من:«توی خرس عروسکی که مادرم بهم داد»
هیکاری:«هیچوقت به این فکر کردی که چرا فقط مادرت با اون ماشین تصادف کرد؟ تو و مادرت فاصله ی کمی باهم داشتید اما فقط مادرت بود که ماشین بهش برخورد کرد»
درسته من هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم اما واقعا ربطی بهم داشتن؟
من:«نه فکر نکردم»
هیکاری:«بخواطر گوشواره است وقتی که خرس عروسکی رو بهت داد من از اون لحظه به بعد باید ازت محافظت میکردم»
من:«چی؟»
هیکاری:«من باید ازت محافظت کنم وقتی که توی خطر جدی ای باشی و راه دیگه ای برای زنده بودنت وجود نداشته باشه من توی ذهن افرادی میرم که بهت اهمیت میدن بهت فکر میکنن و تو رو به عنوان دوست یا یه عوضو خانواده میبینن از اونا میخوام که تو رو در عوض زندگیه خودشون نجات بدن اگه اولین نفری که به ذهنش وارد شدم قبول کرد که زندگیشو فدا کنه من به ذهن فرد دیگه ای نمیرم، اون فرد میمیره و مقدار عمری که اگه جونشو فدا نمیکرد میتونست داشته باشه به زندگیه تو اضافه میشه»
من:«پس ـ »
هیکاری:«میا و مادرت کسایی بودن که تا الان زندگیشون رو برای تو فدا کردن»
پس مادرم میتونست هنوز زنده باشه مادرم بخواطر من جونشو از دست داده
من:«راهی هست که دیگه این اتفاق نیفته؟»
هیکاری:«هیچ راهی جز اینکه توی خطر نیوفتی یا اینکه نگرش بقیه رو نسبت به خودت تغییر بدی نیست»
من:«چجوری میتونم توی خطر نیفتم؟ »
هیکاری:«هیچ راهی نیست که بتونی کاملا از خطر دور باشی همین الان ممکنه یه زلزله بیاد،آوار بریزه روت و تو بمیری»
من:«پس چجوری باید نگرش مردم رو نسبت به خودم عوض کنم؟»
هیکاری:«این چیزیه که خودت باید بفهمی اما قطعا اون نگرش نباید خوب باشه»
۴.۴k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.