کافی نبود و نیست



کافی نبود و نیست
هزاران هزار سال
تا بازگو کند :
آن لحظه‌ی گریخته‌ی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
ـشهری که زادگاه من و زادگاه توست
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کواکب ، ستاره‌ای‌ست
  #ژاک_پره‌ور



دیدگاه ها (۲)

‌جای تو خالی‌ست!در تنهایی‌هایی که مراتا عمیق‌تریندره‌های بی‌...

‌یک شب از دست کسی باده ای خواھم خورد که مرا با خود تا آن سوی...

هیچوقت آدمها را با انتظار امتحان نکنیدانتظار، آدمها را عوض م...

‌دلتنگت هستم...یادم بده چگونه ریشه‌های عشق را درآورمیادم بده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط