دستام میلرزید...توان بیدارکردنشونم نداشتم...خداخدامیکردم
دستام میلرزید...توان بیدارکردنشونم نداشتم...خداخدامیکردم اون چیزی که فکرمیکردم اتفاق نیوفتاده باشه...صورت بهاره زخمو زیلی بود..یعنی...نه نه..استغفرالله...پروانه توروخدا فکربدنکن این دوتا جوون پاکن...پندارو صدا کردم که بهاره هم تکون خورد...باتکون خوردن بهاره پنداربیدارشد...کمی به اطرافش نگاه کرد و بادیون من سبخ سرجاش نشست...
پندار+چیزه..ام..مامان..ام..راستش من اومدم خونه بعدم که دیدم بهاره افتادتواستخر...خوب منم درش آوردم...آمبولانس اومد دکترا معاینه اش کردن گفتن زودتر لباسای خیسشوعوض کن منم خوب...مجبورشدم لباس ازتوکمد خودم دربیارم...چیزه..یعنی...بهاره هم بهوش نمیاد...باید بعداببرمش بیمارستان ازسرش عکس بگیره...خوب منم خسته بودم..زخماشونشون دادو گفت به خاطر زخمام پیرهن نپوشیدم...
روی صندلی نشستم و گفتم...میشه بری برام آب بیاری؟
پندار+چشم..
وقتی پنداراز اتاق زد بیرون خیره نگاه کردم به دختری که دل پسرمو برده...همون دختری که پسری مثل سنگ سخت و بی احساس و مغرور رو به نهالی شاداب تبدیل کرده...بهش احساس داده..طفلی پسرم...ازوقتی جریانات میترارو ازم قایم میکرد براش فهمیدم...فکرمیکرد که نمیدونم ولی بالاخره فهمید....باورم نمیشد...میترا دختری که بعدمرگ خواهرم مثل دخترنداشتم بزرگش کردم...همون کسی که فکرمیکردم ازنظروقارو شخصیت تکه...ولی چه میدونستم اینا همش کلکه!!اون دوجنسه بود و تقریبا بالاس 80درصد پسربود.حتی ناحیه ی تناسلیش هم مردونه بود...تین همه سال خودشو پدرش ازهمه قایم کرده بودن....!!!وقتی فهمیدم خیلی شوک شدم ولی ازاون بدتراین بود که فهمیدم که بپسرم پیشنهاد های ناجورمیداده...با پولی که براش کنارکشیده بودم و پولای خودم یه خونه ی عالی براش خریدم. باتمام امکانات...ولی هنوزم...هنوزم به پسرم نظربد داره...خدایا خودت پسرمو حفظ کن...طفلی پسرم هیچ وقت روی خوشی ندید...ازوقتی هم که شاهرخ مرد هیچ وقت خوشحالیشو خوش اخلاقیشو ندیدم...!ولی حالا این دختربهش جون داده بود...زندگی و عشق داده بود...یاعث خنده های وقت و بی وقتش میشد....
پنداربادوتا لیوان آب وارد شد یه لبخندزدو یکیشو بهم داد....
من_مرسی...
پندار+خواهش...مامان؟
من_هوم؟؟؟
پندار+چیزه..میخوام..میخوام یه چیزی بگم؟!
من_بگو؟!
پندار_میخواستم بگم که...چیزه...
سرخ شده بودو مردمک چشماش گشاد شده بود...هی به زمین چشم میدوختو پاهاشو تند تکون میداد.....دستاشو بهم گره زده بود...خیلی خوب این پسرمو میشناسم.
من+می خوای ازش خواستگاری کنی؟!
پندار_چ.چی؟توازکجا فهمیدی مامان؟؟
من+میشناسمت...مادرتم دیگه....میشناسی خانوادشو؟تاحالا دیدسشون؟؟
پندار_اره...یه چندباری دیدمشون...بابرادرشم دوست بودم...اصلا باراولی که دیدمش پیش برادرش بودم؟!!.
من+خوبه...آدمای خوبین!؟؟البته من تحقیق کردم عالین...
پندار_دقیقا
من+پسرجون...بهوش اومد وسایلتونو حاضرکن بزیم عکس سر بهام بگیریمو بریم ویلا...
پندار لبخندی زد
پندار_مامان ییا توی اتاقت کارت دارم...
**********************
بهاره.********
سرم درد میکرد...کشو قوس بی جونی به بدنم دادمویکم به بدنم تکون دادم...پتورو ازروی خودم کشیدمو طبق معمول بعدازبیدارشدن شکممو میخاروندم...پندارمیگفت بااینکارت مثل بچه هامیشی...
رفتم جلوی آینه و یه خمیازه ی بلند کشیدم...چشمام که بازشد ازحدقه دراومدن!!!این چه لباسیه من پوشیدم؟؟!من ازکی تاحالا مردونه پوشیدم؟؟؟
روی تختو جابه جاکردم روی ملافه خون خشکیده بود
ترسیده بودم!یعنی چی شده کسی مرده؟؟یکم به دورو اطرافم نگاه کردم...اتاق پندار!؟؟پاهام خشکیده بود...وای خدا چه بلایی سر اینجا اومده...یعنی خواب دیده بودم؟؟من سبزپوشیده بودم...روی زمین دنبال لباسام میگشتم....روی زمین لباسای افتاده بودن...
یعنی من لباسامو اینجا انداختم؟یه پرهنو یه شلوارمردونه هم شلو پل روی زمین افتاده بود...لباسه پنداربود..یعنی چه اتفاقی افتاده؟؟
همین جورهاج واج روتخت نشسته بودمو به این فکرمیکردم که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه...صدای قدم زدن کسی ازبیرون اتاق میومد...
رفتم روی تخت و به همون شکلی که خوابیده بودم دراز کشیدم...چشمامو بسته بودم که احساس کردم تخت تکون خورد...چشمامو بازنکردم و فقط شنیدم...صدای پندار بود...کره الاغ ترسونوم..داشتم سکته میکردم...
پندار+هیچ وقت لحظه های شادمو باتو فراموش نمیکنم...مثل همین چتپند ساعت پیش؟؟نکنه من و نه این چه فکریه اسکول دیونه!!!اصلا ممکن نیست...سعی کردم ادای خوابالوهارو دربیارم که تازه دارن بیدارمیشن...دوبازه یه کشو قوسه کوچولویی به بدنم دادمو چشمتمو بازکردم..
من_اوفی...خدایاشکرت چقدرخوابیدم..
رو به پندارکردم که ازتعجب سیخ روی تخت نشستم...
من_ت..تو.اینجا چیکارمبکنی پررو؟؟چرا لباس نپوشیدی؟؟شرم و حیا نداری.؟؟؟چشماو ریزکرده بودمو داشتم غر میزدم که دیدم نه...م
پندار+چیزه..ام..مامان..ام..راستش من اومدم خونه بعدم که دیدم بهاره افتادتواستخر...خوب منم درش آوردم...آمبولانس اومد دکترا معاینه اش کردن گفتن زودتر لباسای خیسشوعوض کن منم خوب...مجبورشدم لباس ازتوکمد خودم دربیارم...چیزه..یعنی...بهاره هم بهوش نمیاد...باید بعداببرمش بیمارستان ازسرش عکس بگیره...خوب منم خسته بودم..زخماشونشون دادو گفت به خاطر زخمام پیرهن نپوشیدم...
روی صندلی نشستم و گفتم...میشه بری برام آب بیاری؟
پندار+چشم..
وقتی پنداراز اتاق زد بیرون خیره نگاه کردم به دختری که دل پسرمو برده...همون دختری که پسری مثل سنگ سخت و بی احساس و مغرور رو به نهالی شاداب تبدیل کرده...بهش احساس داده..طفلی پسرم...ازوقتی جریانات میترارو ازم قایم میکرد براش فهمیدم...فکرمیکرد که نمیدونم ولی بالاخره فهمید....باورم نمیشد...میترا دختری که بعدمرگ خواهرم مثل دخترنداشتم بزرگش کردم...همون کسی که فکرمیکردم ازنظروقارو شخصیت تکه...ولی چه میدونستم اینا همش کلکه!!اون دوجنسه بود و تقریبا بالاس 80درصد پسربود.حتی ناحیه ی تناسلیش هم مردونه بود...تین همه سال خودشو پدرش ازهمه قایم کرده بودن....!!!وقتی فهمیدم خیلی شوک شدم ولی ازاون بدتراین بود که فهمیدم که بپسرم پیشنهاد های ناجورمیداده...با پولی که براش کنارکشیده بودم و پولای خودم یه خونه ی عالی براش خریدم. باتمام امکانات...ولی هنوزم...هنوزم به پسرم نظربد داره...خدایا خودت پسرمو حفظ کن...طفلی پسرم هیچ وقت روی خوشی ندید...ازوقتی هم که شاهرخ مرد هیچ وقت خوشحالیشو خوش اخلاقیشو ندیدم...!ولی حالا این دختربهش جون داده بود...زندگی و عشق داده بود...یاعث خنده های وقت و بی وقتش میشد....
پنداربادوتا لیوان آب وارد شد یه لبخندزدو یکیشو بهم داد....
من_مرسی...
پندار+خواهش...مامان؟
من_هوم؟؟؟
پندار+چیزه..میخوام..میخوام یه چیزی بگم؟!
من_بگو؟!
پندار_میخواستم بگم که...چیزه...
سرخ شده بودو مردمک چشماش گشاد شده بود...هی به زمین چشم میدوختو پاهاشو تند تکون میداد.....دستاشو بهم گره زده بود...خیلی خوب این پسرمو میشناسم.
من+می خوای ازش خواستگاری کنی؟!
پندار_چ.چی؟توازکجا فهمیدی مامان؟؟
من+میشناسمت...مادرتم دیگه....میشناسی خانوادشو؟تاحالا دیدسشون؟؟
پندار_اره...یه چندباری دیدمشون...بابرادرشم دوست بودم...اصلا باراولی که دیدمش پیش برادرش بودم؟!!.
من+خوبه...آدمای خوبین!؟؟البته من تحقیق کردم عالین...
پندار_دقیقا
من+پسرجون...بهوش اومد وسایلتونو حاضرکن بزیم عکس سر بهام بگیریمو بریم ویلا...
پندار لبخندی زد
پندار_مامان ییا توی اتاقت کارت دارم...
**********************
بهاره.********
سرم درد میکرد...کشو قوس بی جونی به بدنم دادمویکم به بدنم تکون دادم...پتورو ازروی خودم کشیدمو طبق معمول بعدازبیدارشدن شکممو میخاروندم...پندارمیگفت بااینکارت مثل بچه هامیشی...
رفتم جلوی آینه و یه خمیازه ی بلند کشیدم...چشمام که بازشد ازحدقه دراومدن!!!این چه لباسیه من پوشیدم؟؟!من ازکی تاحالا مردونه پوشیدم؟؟؟
روی تختو جابه جاکردم روی ملافه خون خشکیده بود
ترسیده بودم!یعنی چی شده کسی مرده؟؟یکم به دورو اطرافم نگاه کردم...اتاق پندار!؟؟پاهام خشکیده بود...وای خدا چه بلایی سر اینجا اومده...یعنی خواب دیده بودم؟؟من سبزپوشیده بودم...روی زمین دنبال لباسام میگشتم....روی زمین لباسای افتاده بودن...
یعنی من لباسامو اینجا انداختم؟یه پرهنو یه شلوارمردونه هم شلو پل روی زمین افتاده بود...لباسه پنداربود..یعنی چه اتفاقی افتاده؟؟
همین جورهاج واج روتخت نشسته بودمو به این فکرمیکردم که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه...صدای قدم زدن کسی ازبیرون اتاق میومد...
رفتم روی تخت و به همون شکلی که خوابیده بودم دراز کشیدم...چشمامو بسته بودم که احساس کردم تخت تکون خورد...چشمامو بازنکردم و فقط شنیدم...صدای پندار بود...کره الاغ ترسونوم..داشتم سکته میکردم...
پندار+هیچ وقت لحظه های شادمو باتو فراموش نمیکنم...مثل همین چتپند ساعت پیش؟؟نکنه من و نه این چه فکریه اسکول دیونه!!!اصلا ممکن نیست...سعی کردم ادای خوابالوهارو دربیارم که تازه دارن بیدارمیشن...دوبازه یه کشو قوسه کوچولویی به بدنم دادمو چشمتمو بازکردم..
من_اوفی...خدایاشکرت چقدرخوابیدم..
رو به پندارکردم که ازتعجب سیخ روی تخت نشستم...
من_ت..تو.اینجا چیکارمبکنی پررو؟؟چرا لباس نپوشیدی؟؟شرم و حیا نداری.؟؟؟چشماو ریزکرده بودمو داشتم غر میزدم که دیدم نه...م
۴.۲k
۰۲ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.