•|منتظرم می مانی|•
•|منتظرم می مانی|•
_سفر خوبی بود.
پس از خوردن قرصی که
یکی از
آشنایان
«ترجیح بر استفاده
از واژه بیگانه
بیشتر است.»
به من هدیه داد به دنیای
تو سفر کردم.
به راستی که در دنیای
تو همچی سیاه و
سپید است.
اما تو
دنیای خود را جور دیگر می بینی
جایی برای ترقی
پیشرفت
رشد
......
نمی دانم
شاید مشکل از من است.
چشمان من آنقدر بینا
و
هوشیار نیست.
دیگر آن
سوی چشمان قدیمی ام
را ندارم.
دیگر دور تر ها را
نمیبینم.
دیگر حوصله کارهای هنری را ندارم
احساس می کنم
به پوچی رسیده ام.
پوچی به معنای احساسی
شگفت
نسبت به همه چیز.
«چیزی مانند احساس تنفر
احساس درد همراه
با رنج
احساس تنهایی شدید»
همانند این است
که در جمعی هستی
که دوستانت در آنجا
هستند
منتها
تو هیچ هنگام
نخواهی فهمید که چرا در آن
شب طولانی
احساس تنهایی میکردی.
چرا در پیش
یاران بد خواهت
خوش نگفتی
خوش نشنیدی،
طبیعی میشود.
چیز خاصی
نیست نگران نباش.
.......
در همان جمع نا دوستان
کسی هدیه ای به من
داد
تا دنیا را از سوی دیگری
ببینم
یک چیز کوچک
یک قرص نارنجی
به گمانم
لحظه ای پس از خوردنش
از خود بی خود شدم.
حس آتش گرفتن از درون.
باید به آتش نشانی
زنگ بزنم.
اینجا یک آتش سوزی وسیع
اتفاق افتاده.
شاید به خاطر دعوایی بود که من
گرفتم.
«به راه انداختم»
انگار دماغ خیلی ها پس از
حرف هایی که من زدم
سوخت.
به گمانم قرص
کار خودش را کرده بود.
چه بود که من خوردم؟
چه میدانم
فقط می دانم
وقتی داشتم حرف هایم را جار می زدم
در دنیای تو در حال
عیش و نوش بودم.
وقتی به خود آمدم
در چار چوب زندان
به جرم گفتن فوش و فضیلت فراوان.
در کنج زندان
به مدت صد سال
حبس ابد خوردم.
حال بگو دنیای من
منتظرم می مانی؟
_سفر خوبی بود.
پس از خوردن قرصی که
یکی از
آشنایان
«ترجیح بر استفاده
از واژه بیگانه
بیشتر است.»
به من هدیه داد به دنیای
تو سفر کردم.
به راستی که در دنیای
تو همچی سیاه و
سپید است.
اما تو
دنیای خود را جور دیگر می بینی
جایی برای ترقی
پیشرفت
رشد
......
نمی دانم
شاید مشکل از من است.
چشمان من آنقدر بینا
و
هوشیار نیست.
دیگر آن
سوی چشمان قدیمی ام
را ندارم.
دیگر دور تر ها را
نمیبینم.
دیگر حوصله کارهای هنری را ندارم
احساس می کنم
به پوچی رسیده ام.
پوچی به معنای احساسی
شگفت
نسبت به همه چیز.
«چیزی مانند احساس تنفر
احساس درد همراه
با رنج
احساس تنهایی شدید»
همانند این است
که در جمعی هستی
که دوستانت در آنجا
هستند
منتها
تو هیچ هنگام
نخواهی فهمید که چرا در آن
شب طولانی
احساس تنهایی میکردی.
چرا در پیش
یاران بد خواهت
خوش نگفتی
خوش نشنیدی،
طبیعی میشود.
چیز خاصی
نیست نگران نباش.
.......
در همان جمع نا دوستان
کسی هدیه ای به من
داد
تا دنیا را از سوی دیگری
ببینم
یک چیز کوچک
یک قرص نارنجی
به گمانم
لحظه ای پس از خوردنش
از خود بی خود شدم.
حس آتش گرفتن از درون.
باید به آتش نشانی
زنگ بزنم.
اینجا یک آتش سوزی وسیع
اتفاق افتاده.
شاید به خاطر دعوایی بود که من
گرفتم.
«به راه انداختم»
انگار دماغ خیلی ها پس از
حرف هایی که من زدم
سوخت.
به گمانم قرص
کار خودش را کرده بود.
چه بود که من خوردم؟
چه میدانم
فقط می دانم
وقتی داشتم حرف هایم را جار می زدم
در دنیای تو در حال
عیش و نوش بودم.
وقتی به خود آمدم
در چار چوب زندان
به جرم گفتن فوش و فضیلت فراوان.
در کنج زندان
به مدت صد سال
حبس ابد خوردم.
حال بگو دنیای من
منتظرم می مانی؟
۶.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲