زمانه ی طولانی...
من خستم خدا جانا خداجان نگاهم کن آواره زندان خیابانت هایم کجایی مرا بیبینی من غم دارم درد دارم جان خدا جانا کمک کن من زنده نمانم بفرست یکی را من را خسته نکن بیشتر ازین امید ندارم غم مرا فرا گرفت نای قصه گفتن ندارم برای کسی من نمیخوام قصه گو باشم خداجانا من را نگاه کن برایم بگو که جان خدا جان قصهی من طولانی نشد در این زمانه!
۲.۳k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳