امروز چهلم مادربزرگم بود؛
امروز چهلم مادربزرگم بود؛
از بهشت زهرا که برگشتیم پدربزرگم کنار حوض نشست و سیگاری روشن کرد.
هوا سوز بدی داشت،
کتاش را از روی چوب لباسی برداشتم و به سمت حیاط رفتم.
تار موهای سفید کنار شقیقهاش دو برابر و در این چهل روز به اندازه چهل سال پیر شده بود.
مادربزرگم پدربزرگ را خیلی دوست داشت به حدی که به جای "حاج علی" پدربزرگ را "جهان من" صدا میزد.
کت را روی شانههای خمیدهاش انداختم و خواستم تنهایش بگذارم که صدای لرزانش سکوت حیاط را در هم شکست:
"فکر میکردم گلرخ خیلی دوستم داره،
دیشب که شما خوابیدید تو کمد چوبی بزرگ دنبال آلبوم عکساش میگشتم که چشمم به یه صندوقچه خورد خواستم ببینم توش چیه ولی هیچکدوم از کلیدای گلرخ بهش نمیخورد. کِرم افتاده بود به جونم که توش رو ببینم واسه همین قفلش رو شکستم.
یه دفترچه قدیمی توجهم رو جلب کرد.
صفحه اولش نوشته بود "تو جهان منی" بغض کردم و به این فکر کردم که اون طور که باید قدرش رو ندونستم!
داشتم نوشته هاش رو میخوندم و دلم واسش قنج میرفت که چشمم خورد به تاریخ هجده آذر هزار و سیصد و بیست و هشت...!
خشکم زد...!
اون موقع نه تنها ما هنوز از یزد نیومده بودیم تهران بلکه من حتی اسم گلرخ رو هم نشنیده بودم!
گیج شده بودم مثل اینکه تموم این نوشتهها واسه جهانی نوشته شده بود که من نبودم!
دفتر رو گذاشتم کنار، ته صندوقچه یه عکس سه در چهار از یه پسر بیست و یکی دو ساله بود با یه دسته گل نرگس خشک شده و یه روسری قرمز"
صدای پدربزرگ که قطع شد ماتم برده بود.
پدربزرگ کتاش را روی شانههایم انداخت و با قدی خمیده و حالی پریشان از درب حیاط خارج شد!
بیچاره پدربزرگ،
به گمانم تازه علت تنفر مادربزرگ از رنگ قرمز و حساسیت ظاهریاش به گل نرگس را فهمیده بود!
بیچاره مادربزرگ،
به گمانم تمام این سال ها به دنبال جهانش در حاج علی میگشت...
#عطیه_احمدی
از بهشت زهرا که برگشتیم پدربزرگم کنار حوض نشست و سیگاری روشن کرد.
هوا سوز بدی داشت،
کتاش را از روی چوب لباسی برداشتم و به سمت حیاط رفتم.
تار موهای سفید کنار شقیقهاش دو برابر و در این چهل روز به اندازه چهل سال پیر شده بود.
مادربزرگم پدربزرگ را خیلی دوست داشت به حدی که به جای "حاج علی" پدربزرگ را "جهان من" صدا میزد.
کت را روی شانههای خمیدهاش انداختم و خواستم تنهایش بگذارم که صدای لرزانش سکوت حیاط را در هم شکست:
"فکر میکردم گلرخ خیلی دوستم داره،
دیشب که شما خوابیدید تو کمد چوبی بزرگ دنبال آلبوم عکساش میگشتم که چشمم به یه صندوقچه خورد خواستم ببینم توش چیه ولی هیچکدوم از کلیدای گلرخ بهش نمیخورد. کِرم افتاده بود به جونم که توش رو ببینم واسه همین قفلش رو شکستم.
یه دفترچه قدیمی توجهم رو جلب کرد.
صفحه اولش نوشته بود "تو جهان منی" بغض کردم و به این فکر کردم که اون طور که باید قدرش رو ندونستم!
داشتم نوشته هاش رو میخوندم و دلم واسش قنج میرفت که چشمم خورد به تاریخ هجده آذر هزار و سیصد و بیست و هشت...!
خشکم زد...!
اون موقع نه تنها ما هنوز از یزد نیومده بودیم تهران بلکه من حتی اسم گلرخ رو هم نشنیده بودم!
گیج شده بودم مثل اینکه تموم این نوشتهها واسه جهانی نوشته شده بود که من نبودم!
دفتر رو گذاشتم کنار، ته صندوقچه یه عکس سه در چهار از یه پسر بیست و یکی دو ساله بود با یه دسته گل نرگس خشک شده و یه روسری قرمز"
صدای پدربزرگ که قطع شد ماتم برده بود.
پدربزرگ کتاش را روی شانههایم انداخت و با قدی خمیده و حالی پریشان از درب حیاط خارج شد!
بیچاره پدربزرگ،
به گمانم تازه علت تنفر مادربزرگ از رنگ قرمز و حساسیت ظاهریاش به گل نرگس را فهمیده بود!
بیچاره مادربزرگ،
به گمانم تمام این سال ها به دنبال جهانش در حاج علی میگشت...
#عطیه_احمدی
۳.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.