رمان دریای چشمات
پارت ۱۲۶
یه بشقاب برنج واسه خودم کشیدم و یکم خورشت روش ریختم و خوردم.
اینقدر خوشمزه شده بود که واسه چند لحظه دلم نمیومد غذا رو قورت بدم می ترسیدم مزش تموم بشه.
خورشت که یکم تند بود رو روی برنج خالی کردن و تند تند شروع به خوردن کردم.
همینجوری که دهنم پر بود رو به آرش گفتم: این غذا خیلیی خوشمزه اس از کجا یاد گرفتی؟
آرش نگاهی به دهن پرم انداخت و گفت:
حداقل بزار دهنت خالی شه بعد حرف بزن.
آیدا: خیلیی خوبه.
آرش ژست خفنی گرفت و گفت:
امضا نمی دم پس بیخود تلاش نکنید.
من: گمشو اونور ببینم واسه ما کلاس می ذاره.
آیدا: واقعنی از کجا یاد گرفتی؟
آرش: یه دوست جنوبی داشتم که یه بار اومد خونه.
من: همونی که هیکلش درشت بود و شبیه بادیگاردا بود؟
آرش سرش رو تکون داد و گفت: مامانش این غذا رو یادم داد وقتی واسه اولین بار خوردم خیلی خوشم اومد پس دستورش رو گرفتم.
من: اسمش چی بود؟
آرش ژست خفنی گرفت و گفت: دو تا اسم داره.
هم بهش می گن مرغ هندی و هم بِتِر چیکن.
من: از اسم دوم بیشتر خوشم میاد.
آرش: خوب حالا که از غذا خوشت اومده باید سه بشقاب رو بخورستا باورم بشه واقعا دوست داشتی.
من: یکی رو تا حالا خوردم پس بذار دو تای بعدی رو هم بخورم.
خندید و واسم برنج کشید و یه خورده از خورش و مرغ واسم ریخت و منم مشغول خوردن شدم.
بعد از غذا یکم بازی کردیم و از اونجایی که کلاس داشتیم زود خوابیدیم.
سر کلاس بودیم و هنوز استاد نیومده بود.
سورن صندلی عقبی من بود و می تونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم.
می دونستم جزئی از نقشه ست و فعلا اهمیتی نمی دادم.
آیدا سلقمه ای بهم زد که نگاش کردم.
جوری که توجه استاد رو جلب نکنه یه تیکه کاغذ بهم داد و اشاره کرد بخونمش.
کاغذ رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
"امروز چهار چشمی حواسم بهت هست و خوشبختانه چند تا از دخترانه مشکوک نگام می کنن.
بهتره با هم از کلاس خارج شیم و موقع خروج چند کلمه با همدیگه صحبت کنیم."
سورن
نامه رو مچاله کردم و انداختم تو کیف.
استاد اسمش رو صدا زد که دستپاچه شد و وایساد.
استاد: آقای سعادتی اینجا کلاسه درسه ها هیچوقت اینقدر پرت نبودید تو کلاس من اگه چیز عجیبی هست بگین ما هم بدونیم.
من که استرس گرفته بودم محکم بند کیفم رو گرفتم و پاهام رو تکون داد.
سورن لبخندی به استاد زد و گفت:
اتفاقا واسه منم سواله که چی تونسته اینقدر ذهن منو مشغول کنه که حواسم از درس پرت بشه.
استاد که منظور سورن رو نفهمیده بود گفت: ینی خودتم نمی دونی چی باعثش شده؟
سورن نزدیک صندلی من شد و یه نگاه جذاب انداخت و گفت: دلیلش می تونه این خانم باشه؟
با این حرفش یه لحظه نتونستم نفس بکشم.
ضربان قلبم تا هزار رفت.
صداش اینقدر بلند بود که می ترسیدم تو این سکوت به وجود اومده از شوک حرفای سورن صداش شنیده بشه.
استاد خندید و گفت: فک کنم اینقدر تعجب کردین که بعد از این درس رو نفهمین.
بعد رو به من گفت: خانم بصیری نیومده بدجوری دل این جوونو بردین.
از شوخ طبعیش خوشم اومد ولی باید یه چیزی می گفتم: نفرمایین استاد آقای سعادتی شوخی می کنن تا جو کلاس عوض بشه.
و بعد رو به سورن با یه لبخند مسخره گفتم: مگه نه آقای سعادتی؟
با نگاهم ازش خواهش کردم نمایشش رو تموم کنه.
نمی دونم از استرس بود یا حرفای سورن که قلبم هنوز با شدت قبل خودش رو به سینم می کوبید.
سورن نگاهی به صندلی کناریم که خالی بود انداخت و اومد نشست روش.
یه بشقاب برنج واسه خودم کشیدم و یکم خورشت روش ریختم و خوردم.
اینقدر خوشمزه شده بود که واسه چند لحظه دلم نمیومد غذا رو قورت بدم می ترسیدم مزش تموم بشه.
خورشت که یکم تند بود رو روی برنج خالی کردن و تند تند شروع به خوردن کردم.
همینجوری که دهنم پر بود رو به آرش گفتم: این غذا خیلیی خوشمزه اس از کجا یاد گرفتی؟
آرش نگاهی به دهن پرم انداخت و گفت:
حداقل بزار دهنت خالی شه بعد حرف بزن.
آیدا: خیلیی خوبه.
آرش ژست خفنی گرفت و گفت:
امضا نمی دم پس بیخود تلاش نکنید.
من: گمشو اونور ببینم واسه ما کلاس می ذاره.
آیدا: واقعنی از کجا یاد گرفتی؟
آرش: یه دوست جنوبی داشتم که یه بار اومد خونه.
من: همونی که هیکلش درشت بود و شبیه بادیگاردا بود؟
آرش سرش رو تکون داد و گفت: مامانش این غذا رو یادم داد وقتی واسه اولین بار خوردم خیلی خوشم اومد پس دستورش رو گرفتم.
من: اسمش چی بود؟
آرش ژست خفنی گرفت و گفت: دو تا اسم داره.
هم بهش می گن مرغ هندی و هم بِتِر چیکن.
من: از اسم دوم بیشتر خوشم میاد.
آرش: خوب حالا که از غذا خوشت اومده باید سه بشقاب رو بخورستا باورم بشه واقعا دوست داشتی.
من: یکی رو تا حالا خوردم پس بذار دو تای بعدی رو هم بخورم.
خندید و واسم برنج کشید و یه خورده از خورش و مرغ واسم ریخت و منم مشغول خوردن شدم.
بعد از غذا یکم بازی کردیم و از اونجایی که کلاس داشتیم زود خوابیدیم.
سر کلاس بودیم و هنوز استاد نیومده بود.
سورن صندلی عقبی من بود و می تونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم.
می دونستم جزئی از نقشه ست و فعلا اهمیتی نمی دادم.
آیدا سلقمه ای بهم زد که نگاش کردم.
جوری که توجه استاد رو جلب نکنه یه تیکه کاغذ بهم داد و اشاره کرد بخونمش.
کاغذ رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
"امروز چهار چشمی حواسم بهت هست و خوشبختانه چند تا از دخترانه مشکوک نگام می کنن.
بهتره با هم از کلاس خارج شیم و موقع خروج چند کلمه با همدیگه صحبت کنیم."
سورن
نامه رو مچاله کردم و انداختم تو کیف.
استاد اسمش رو صدا زد که دستپاچه شد و وایساد.
استاد: آقای سعادتی اینجا کلاسه درسه ها هیچوقت اینقدر پرت نبودید تو کلاس من اگه چیز عجیبی هست بگین ما هم بدونیم.
من که استرس گرفته بودم محکم بند کیفم رو گرفتم و پاهام رو تکون داد.
سورن لبخندی به استاد زد و گفت:
اتفاقا واسه منم سواله که چی تونسته اینقدر ذهن منو مشغول کنه که حواسم از درس پرت بشه.
استاد که منظور سورن رو نفهمیده بود گفت: ینی خودتم نمی دونی چی باعثش شده؟
سورن نزدیک صندلی من شد و یه نگاه جذاب انداخت و گفت: دلیلش می تونه این خانم باشه؟
با این حرفش یه لحظه نتونستم نفس بکشم.
ضربان قلبم تا هزار رفت.
صداش اینقدر بلند بود که می ترسیدم تو این سکوت به وجود اومده از شوک حرفای سورن صداش شنیده بشه.
استاد خندید و گفت: فک کنم اینقدر تعجب کردین که بعد از این درس رو نفهمین.
بعد رو به من گفت: خانم بصیری نیومده بدجوری دل این جوونو بردین.
از شوخ طبعیش خوشم اومد ولی باید یه چیزی می گفتم: نفرمایین استاد آقای سعادتی شوخی می کنن تا جو کلاس عوض بشه.
و بعد رو به سورن با یه لبخند مسخره گفتم: مگه نه آقای سعادتی؟
با نگاهم ازش خواهش کردم نمایشش رو تموم کنه.
نمی دونم از استرس بود یا حرفای سورن که قلبم هنوز با شدت قبل خودش رو به سینم می کوبید.
سورن نگاهی به صندلی کناریم که خالی بود انداخت و اومد نشست روش.
۵۸.۵k
۱۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.