رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۳
آرش خندید و گفت: آروم تر بابا هنوز هیشکی نمیدونه.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: پس بهم گفتی که به آیدا بگم؟
آرش که دید منظورش رو گرفتم نفس عمیقی کشید و گفت: آفرین بابا! تو چقدر باهوشی.
خندم گرفت و یه مشت زدم تو بازوش که گفت: بدنم سرمایه ملیه ها مراقب باش.
من: اعتماد به نفست قابل ستایشه.
از جام بلند شدم تا خبرا رو به آیدا برسونم.
زنگی زدم که با دومین بوق گوشی رو برداشت: سلام رفیق.
صدای خندش اومد و گفت: به همین زودی دلت تنگ شد واسم؟
خندم گرفت و گفتم: گمشو بابا مگه شوهرتم که دلم تنگ شه برات؟ بپوش دارم میام دنبالت.
آیدا: کجا میریم؟
من: بعدا میفهمی تا یه ربع دیگه دم خونتونم.
آیدا: چشم برم آماده شم.
رفتم بالا و لباسم رو با یه مانتوی گلبهی رنگ عوض کردم.
سوییچ ماشینم رو برداشتم و رفتم دنبال آیدا.
اونم حاضر و آماده وایساده بود دم در و با دیدن من اومد و سوار ماشین شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم: آماده ای؟
آیدا: واسه چی؟
من با یه لبخند پهن: خوشگذرونی.
آیدا: بزن بریم.
خندیدم و به سمت یه پاساژ تغییر حرکت دادم.
آیدا که فهمید دارم میرم سمت پاساژ گفت: خرید داری؟
من: آره میخوام یه لباس بگیرم. تو چیزی لازم نداری؟
یکم فکر کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
خندم گرفت که هنوز خودش خبر نداره پس تصمیم گرفتم هم واسه خودم لباس بگیرم هم واسه اون به عنوان کادوی عقدشون.
به پاساژ که رسیدیم ماشین رو پارک کردم و به سمت مغازه ی لباس مجلسی رفتم.
آیدا هم دنبالم اومد.
نگاه کلی ای به لباسا انداختم و یه لباس زرشکی رنگ چشمم رو گرفت.
نگاهی به آیدا انداختم و گفتم: اگه بخوای واسه خواستگاریت لباس بخری کدوم رو انتخاب می کنی؟
آیدا با تعجب گفت: خواستگاریته؟
من: یجورایی
آیدا با چشای ریز شده گفت: سورنه؟
خندم گرفت و گفتم: سورن کجا بود بابا.
آیدا: اگه اون نیست که داری اسکولم می کنی نگو که می خوای ازدواج کنی.
من: حالا تو بگو واسه خودم نمیخوام.
آیدا شونه ای بابا انداخت و یه لباس یاسی رنگ انتخاب کرد.
لباسه ساده و در عین حال شیک بود و مناسب واسه مراسم خواستگاری.
رو به آیدا گفتم: پروش کن.
آیدا: چرا من پروش کنم؟ واسه کی میخوای؟
من: یکی از دوستامه اندامش شبیه توئه. اینقدر حررف نزن پروش کن.
و بعد هلش دادم سمت اتاق پرو.
وقتی لباس رو پوشید در اتاق پرو رو باز کرد و گفت: اندازمه. نمیدونم اندازه اونم بشه یا نه.
من: اندازش میشه استایلتون یکیه.
آیدا شونه هایی بالا انداخت و گفت: حالا قشنگه یا نه؟
بیشتر به لباسی که به تن کرده بود دقت کردم.
قشنگ اندازش میشد و خیلی بهش میومد.
رنگش دقیقا رنگی بود که به پوستش میومد.
لبخندی زدم و گفتم: همین خوبه همینو میخرم.
آیدا: نمیخوای بگی اون کیه؟
شونه هایی بالا انداختم و با لبخند گفتم: عجله نکن بعدا میفهمی.
خودمم اون لباس زرشکیه رو پرو کردم و از اونجایی که خیلی خوشگل بود تصمیم گرفتم واسه عقدشون کنار بذارم.
لباسا رو حساب کردیم و اومدیم بیرون.
شال و کفش مناسبم واسه لباسا خریدم و بعدش رفتیم رستوران تا شام بخوریم.
من استیک سفارش دادم و آیدا هم پاستا.
بعدش غذامون رو نصف کردیم تا از هر دوش خورده باشیم.
غذامون رو که خوردیم رو به آیدا گفتم: ساعت هفته. بریم شهربازی؟ خیلی وقته نرفتیم.
آیدا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من باید ۸ خونه باشم مهمون داریم.
من: باشه پس بزار واسه یه روز دیگه.
آیدا رو رسوندم و وقتی خواست پیاده بشه لباسی که واسش خریده بودم رو به سمتش گرفتم و گفتم: اینو بگیر.
آیدا با تعجب گفت: مگه نگفتی واسه یه نفر دیگه گرفتی؟
آرش خندید و گفت: آروم تر بابا هنوز هیشکی نمیدونه.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: پس بهم گفتی که به آیدا بگم؟
آرش که دید منظورش رو گرفتم نفس عمیقی کشید و گفت: آفرین بابا! تو چقدر باهوشی.
خندم گرفت و یه مشت زدم تو بازوش که گفت: بدنم سرمایه ملیه ها مراقب باش.
من: اعتماد به نفست قابل ستایشه.
از جام بلند شدم تا خبرا رو به آیدا برسونم.
زنگی زدم که با دومین بوق گوشی رو برداشت: سلام رفیق.
صدای خندش اومد و گفت: به همین زودی دلت تنگ شد واسم؟
خندم گرفت و گفتم: گمشو بابا مگه شوهرتم که دلم تنگ شه برات؟ بپوش دارم میام دنبالت.
آیدا: کجا میریم؟
من: بعدا میفهمی تا یه ربع دیگه دم خونتونم.
آیدا: چشم برم آماده شم.
رفتم بالا و لباسم رو با یه مانتوی گلبهی رنگ عوض کردم.
سوییچ ماشینم رو برداشتم و رفتم دنبال آیدا.
اونم حاضر و آماده وایساده بود دم در و با دیدن من اومد و سوار ماشین شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم: آماده ای؟
آیدا: واسه چی؟
من با یه لبخند پهن: خوشگذرونی.
آیدا: بزن بریم.
خندیدم و به سمت یه پاساژ تغییر حرکت دادم.
آیدا که فهمید دارم میرم سمت پاساژ گفت: خرید داری؟
من: آره میخوام یه لباس بگیرم. تو چیزی لازم نداری؟
یکم فکر کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
خندم گرفت که هنوز خودش خبر نداره پس تصمیم گرفتم هم واسه خودم لباس بگیرم هم واسه اون به عنوان کادوی عقدشون.
به پاساژ که رسیدیم ماشین رو پارک کردم و به سمت مغازه ی لباس مجلسی رفتم.
آیدا هم دنبالم اومد.
نگاه کلی ای به لباسا انداختم و یه لباس زرشکی رنگ چشمم رو گرفت.
نگاهی به آیدا انداختم و گفتم: اگه بخوای واسه خواستگاریت لباس بخری کدوم رو انتخاب می کنی؟
آیدا با تعجب گفت: خواستگاریته؟
من: یجورایی
آیدا با چشای ریز شده گفت: سورنه؟
خندم گرفت و گفتم: سورن کجا بود بابا.
آیدا: اگه اون نیست که داری اسکولم می کنی نگو که می خوای ازدواج کنی.
من: حالا تو بگو واسه خودم نمیخوام.
آیدا شونه ای بابا انداخت و یه لباس یاسی رنگ انتخاب کرد.
لباسه ساده و در عین حال شیک بود و مناسب واسه مراسم خواستگاری.
رو به آیدا گفتم: پروش کن.
آیدا: چرا من پروش کنم؟ واسه کی میخوای؟
من: یکی از دوستامه اندامش شبیه توئه. اینقدر حررف نزن پروش کن.
و بعد هلش دادم سمت اتاق پرو.
وقتی لباس رو پوشید در اتاق پرو رو باز کرد و گفت: اندازمه. نمیدونم اندازه اونم بشه یا نه.
من: اندازش میشه استایلتون یکیه.
آیدا شونه هایی بالا انداخت و گفت: حالا قشنگه یا نه؟
بیشتر به لباسی که به تن کرده بود دقت کردم.
قشنگ اندازش میشد و خیلی بهش میومد.
رنگش دقیقا رنگی بود که به پوستش میومد.
لبخندی زدم و گفتم: همین خوبه همینو میخرم.
آیدا: نمیخوای بگی اون کیه؟
شونه هایی بالا انداختم و با لبخند گفتم: عجله نکن بعدا میفهمی.
خودمم اون لباس زرشکیه رو پرو کردم و از اونجایی که خیلی خوشگل بود تصمیم گرفتم واسه عقدشون کنار بذارم.
لباسا رو حساب کردیم و اومدیم بیرون.
شال و کفش مناسبم واسه لباسا خریدم و بعدش رفتیم رستوران تا شام بخوریم.
من استیک سفارش دادم و آیدا هم پاستا.
بعدش غذامون رو نصف کردیم تا از هر دوش خورده باشیم.
غذامون رو که خوردیم رو به آیدا گفتم: ساعت هفته. بریم شهربازی؟ خیلی وقته نرفتیم.
آیدا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من باید ۸ خونه باشم مهمون داریم.
من: باشه پس بزار واسه یه روز دیگه.
آیدا رو رسوندم و وقتی خواست پیاده بشه لباسی که واسش خریده بودم رو به سمتش گرفتم و گفتم: اینو بگیر.
آیدا با تعجب گفت: مگه نگفتی واسه یه نفر دیگه گرفتی؟
۴۷.۲k
۲۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.