کپی ممنوع
《پارت پنج》بعد برگشتیم سر جامون و درس رو ادامه دادیم. شب پرواز کردم و رفتم خونه لیا به پنجره زدم،و بعد پنجره رو برام باز کرد، گفت:(تو این جا چی کار میکنی؟) گفتم:( اومدم با هم از این جهنم بریم!) جواب داد:( باشه!،حالا نقشت چیه؟) گفتم:( بیا بالا! ) بعد سوارم شد و با هم به جنگل رفتیم!
نیمه شب بود و تازه به جنگل رسیده بودیم روی کنده چوبی نشسته بودم و لیا در حال جمع کردن هیزم برای درست کردن آتیش بود. وقتی که اومد گفت:( باید برای شام یه فکری بکنیم وگرنه همین جا تلف میشیم!) بهش جواب دادم:(نگران نباش متاسفانه اینجا از شهر زیاد دور نیست!) ازم پرسید:(چرا متاسفانه؟) با لحن تندی بهش گفتم:( چون اگه برای کسی مهم باشیم میان دنبالمون ، من که دیگه برای کسی مهم نیستم ولی تو هنوز مهمی ، حداقل برای خانوادت!) بیا ساکت میمونه بعد میشینه پیشم و میگه:( تو هم هنوز مهمی ؛ از عمد که لوسیوس رو نکش.تی!) جواب میدم:( اون لحظه کنترلم دست خودم نبود ولی هر زمان که میشد شکنجش میدادم!!!) لیا خیلی متعجب ازم پرسید که چرا؟ منم بهش گفتم:( تو سال پنجم نبودی ، ندیدی چقدر عاشقش بودم ولی اون کاری باهام کرد که بهم بفهمونه به هیچ وجه منو نمیخواد ولی واقعاً نباید اینطوری میشد!) و بعد گریم میگیره اون ساکت میمونه تا اشکم بند بیاد و بعد بهم میگه:( هرچی هم که بوده ، دیگه تموم شده!) بعد در حالی که بغض توی گلومه میگم:( نه تنها نمیخواستم الان بمی.ره بلکه نمیخواستم به دست من بمی.ره ، دوست داشتم زنده باشه تا شکنجش بدم ولی حالا هم که کش.تمش هم خوشحال نیستم!) لیا کمی سرش رو تکون میده و به فکر فرو میره بعد میگه:( خیلی خب ، الان که دیگه کاری از ما ساخته نیست باید آماده شیم برای خواب!).........
نیمه شب بود و تازه به جنگل رسیده بودیم روی کنده چوبی نشسته بودم و لیا در حال جمع کردن هیزم برای درست کردن آتیش بود. وقتی که اومد گفت:( باید برای شام یه فکری بکنیم وگرنه همین جا تلف میشیم!) بهش جواب دادم:(نگران نباش متاسفانه اینجا از شهر زیاد دور نیست!) ازم پرسید:(چرا متاسفانه؟) با لحن تندی بهش گفتم:( چون اگه برای کسی مهم باشیم میان دنبالمون ، من که دیگه برای کسی مهم نیستم ولی تو هنوز مهمی ، حداقل برای خانوادت!) بیا ساکت میمونه بعد میشینه پیشم و میگه:( تو هم هنوز مهمی ؛ از عمد که لوسیوس رو نکش.تی!) جواب میدم:( اون لحظه کنترلم دست خودم نبود ولی هر زمان که میشد شکنجش میدادم!!!) لیا خیلی متعجب ازم پرسید که چرا؟ منم بهش گفتم:( تو سال پنجم نبودی ، ندیدی چقدر عاشقش بودم ولی اون کاری باهام کرد که بهم بفهمونه به هیچ وجه منو نمیخواد ولی واقعاً نباید اینطوری میشد!) و بعد گریم میگیره اون ساکت میمونه تا اشکم بند بیاد و بعد بهم میگه:( هرچی هم که بوده ، دیگه تموم شده!) بعد در حالی که بغض توی گلومه میگم:( نه تنها نمیخواستم الان بمی.ره بلکه نمیخواستم به دست من بمی.ره ، دوست داشتم زنده باشه تا شکنجش بدم ولی حالا هم که کش.تمش هم خوشحال نیستم!) لیا کمی سرش رو تکون میده و به فکر فرو میره بعد میگه:( خیلی خب ، الان که دیگه کاری از ما ساخته نیست باید آماده شیم برای خواب!).........
۴.۰k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.