ادامه پارته بیست چن زیاد بود نتونستم بزار
در پنجره اتاقش رو باز میکنه و از پنجره به بیرون میره....
سرعتش رو زیاد میکنه تا به وسط جنگل برسه...
چشماش غرق خو..ن شدع بود...
رگ های مشکی رنگش کنار گرد..ن و صورتش از عصبانیت ایجاد شدع بودن...
بالاخره به وسط جنگل رسید..
با چشماش اطراف رو نگاه کرد که چشمش به ا.ت خورد که داشتن به زور میبردنش...
زنجیر هایی که هنوز به دستش وصل بود...
رو گرفته بودن و میکشیدن...
ا.ت سعی داشت از کسی کمک بخواد..
اما بی فایده بود...
روی زمین میکشیدنش و تمام بد..نش یا گِلی شدع بود...
یا زخ..م شدع بود..
تهیونگ با سرعت به سمت گرگینه ها میرع و ناخن های تیزش رو باز میکنه و دستشون رو خراش میندازه....
ا.ت رو از دستشون میگیرع و پشت خودش قائم میکنه...
هائول: اوو..میبینم..از پرنسست مواظبت هم میکنی..؟*درد و نیشخند*
تهیونگ: خفه شو..تا خودم آسفالت نکردم دهنتو...*داد*
هائول با دستش که تهیونگ خراش ایجاد کرده بود بلند میشه..
به سمت تهیونگ میاد...
هائول: تو میخوای منو با این لشکر شکست بدی جوجه...؟*نیشخند*
تهیونگ: خواهیم دید...*نیشخند*
هائول: هه...یک به 20 نفر..؟؟
اوکیه...من با مر..ده ی تو مشکلی ندارم..*نیشخند*
آخر سر هم تیله ای که سال ها منتظرش بودم رو میگیرم...*نیشخند*
تهیونگ: هه..مطمئنی میتونی بگیریش؟*نیشخند*
تهیونگ صدای عجیبی از خودش بیرون کشید...
که همون لحظه چشماش بیشتر خو..نی شد و رگ های مشکی پر رنگ تر شدن...
دندون های نیشش بیرون زدن...
تهیونگ تو همون حالت ا.ت رو بیشتر پشت خودش قائم میکرد...
همون قبیله ی خوناشام ها یکی یکی تلپورت کردن و به وسط جنگل اومدن...
همه با صورت های خو..نی و دندون های غرق خو..ن که انگار تازع خو..ن تغذیه کردن...
نیشخند های وحشتناک و ترسناکی میزدن که از دیدنشون بد..ن آدم میلرزید...
همون لحظه گرگینه ها حمله ور شدن که تهیونگ هیم چان رو صدا زد..
تهیونگ: هیم چان این دختره رو ببر *داد*
هیم چان: چشم داداش..
هیم چان سریع ا.ت رو بغل کرد و به پرواز در اومد...
ا.ت: چیکار میکنی...ولم کنن..*گریه*
هیم چان: کاری باهات ندارم...اگه اونجا بمونی میمیری..*نگران*
ا.ت:......*اشک*
ا.ت حرفی نداشت بزنه...
حق با اون بود..
اگه میموند چیزیش میشد...
اما ا.ت میخواست برع خونش . میخواست برع پیش خانوادش..
بازم به دست این خوناشام ها افتاد...
اون نمیتونست از دستشون فرار کنه...
همیشگی شدع بود...
تو افکار خودش بود و آروم آروم اشک میریخت...
که هیم چان...ا.ت رو وسط سالن پایین آورد...
آجوما به سمت سالن اومد که با چهره ی گِلی و پاها و دستای زخ..م شدع ی ا.ت مواجه شد....
سرعتش رو زیاد میکنه تا به وسط جنگل برسه...
چشماش غرق خو..ن شدع بود...
رگ های مشکی رنگش کنار گرد..ن و صورتش از عصبانیت ایجاد شدع بودن...
بالاخره به وسط جنگل رسید..
با چشماش اطراف رو نگاه کرد که چشمش به ا.ت خورد که داشتن به زور میبردنش...
زنجیر هایی که هنوز به دستش وصل بود...
رو گرفته بودن و میکشیدن...
ا.ت سعی داشت از کسی کمک بخواد..
اما بی فایده بود...
روی زمین میکشیدنش و تمام بد..نش یا گِلی شدع بود...
یا زخ..م شدع بود..
تهیونگ با سرعت به سمت گرگینه ها میرع و ناخن های تیزش رو باز میکنه و دستشون رو خراش میندازه....
ا.ت رو از دستشون میگیرع و پشت خودش قائم میکنه...
هائول: اوو..میبینم..از پرنسست مواظبت هم میکنی..؟*درد و نیشخند*
تهیونگ: خفه شو..تا خودم آسفالت نکردم دهنتو...*داد*
هائول با دستش که تهیونگ خراش ایجاد کرده بود بلند میشه..
به سمت تهیونگ میاد...
هائول: تو میخوای منو با این لشکر شکست بدی جوجه...؟*نیشخند*
تهیونگ: خواهیم دید...*نیشخند*
هائول: هه...یک به 20 نفر..؟؟
اوکیه...من با مر..ده ی تو مشکلی ندارم..*نیشخند*
آخر سر هم تیله ای که سال ها منتظرش بودم رو میگیرم...*نیشخند*
تهیونگ: هه..مطمئنی میتونی بگیریش؟*نیشخند*
تهیونگ صدای عجیبی از خودش بیرون کشید...
که همون لحظه چشماش بیشتر خو..نی شد و رگ های مشکی پر رنگ تر شدن...
دندون های نیشش بیرون زدن...
تهیونگ تو همون حالت ا.ت رو بیشتر پشت خودش قائم میکرد...
همون قبیله ی خوناشام ها یکی یکی تلپورت کردن و به وسط جنگل اومدن...
همه با صورت های خو..نی و دندون های غرق خو..ن که انگار تازع خو..ن تغذیه کردن...
نیشخند های وحشتناک و ترسناکی میزدن که از دیدنشون بد..ن آدم میلرزید...
همون لحظه گرگینه ها حمله ور شدن که تهیونگ هیم چان رو صدا زد..
تهیونگ: هیم چان این دختره رو ببر *داد*
هیم چان: چشم داداش..
هیم چان سریع ا.ت رو بغل کرد و به پرواز در اومد...
ا.ت: چیکار میکنی...ولم کنن..*گریه*
هیم چان: کاری باهات ندارم...اگه اونجا بمونی میمیری..*نگران*
ا.ت:......*اشک*
ا.ت حرفی نداشت بزنه...
حق با اون بود..
اگه میموند چیزیش میشد...
اما ا.ت میخواست برع خونش . میخواست برع پیش خانوادش..
بازم به دست این خوناشام ها افتاد...
اون نمیتونست از دستشون فرار کنه...
همیشگی شدع بود...
تو افکار خودش بود و آروم آروم اشک میریخت...
که هیم چان...ا.ت رو وسط سالن پایین آورد...
آجوما به سمت سالن اومد که با چهره ی گِلی و پاها و دستای زخ..م شدع ی ا.ت مواجه شد....
۲.۴k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.