میگما دلبر...
میگما دلبر...
پاییز تا ساعت پنج اینا خوبه
پنج تا هفت یه جوریه...میدونی چی میگم...
اول میون نفسام یه چند تا آه میکشم
بعد کم کم قلبم حس میکنم سنگین میشه
بعد یه بغضی میاد زیر گلوم آب دهنمو قورت میدم بره پایین ولی نمیره لاکردار...
میگم ولش کن بزنم بیرون حال و هوام عوض شه
د آخه بدبختی میام بیرونم حالم بدتر میشه
از کنار اون آلاچیقی که با غلط گیر اسممونو رو ستوناش نوشتیم رد میشم
از کنار مغازه سیسمونی که هر بار باذوق به ویترینش نگاه میکردی رد میشم
از کنار اون طلا فروشی که حلقمونو انتخاب کرده بودیم رد میشم
من قدم به قدم مغازه به مغازه این شهر رو باهات خاطره دارم...
دلبرکجایی...
بابا به خدا این مغازه دارا وقتی از تو میپرسن و میگم رفتی باورشون نمیشه
همین طلا فروشه میگفت اون ذوق چشماش وقتی حلقه رو تو دستای مردونه تو رو دید دیدم گفتم عاشق ترین عاشق این دنیاست...
دلبر کجایی پس...
اصلا گیریم از این شهر رفتم تا دیگه سایه خاطراتت بالا سرم نباشه...
ولی هر جای این دنیا برم ساعت پنج تا هفت پاییز خیلی نامرده میفهمی خیلی نامرده...
#امیرعلی_اسدی
پاییز تا ساعت پنج اینا خوبه
پنج تا هفت یه جوریه...میدونی چی میگم...
اول میون نفسام یه چند تا آه میکشم
بعد کم کم قلبم حس میکنم سنگین میشه
بعد یه بغضی میاد زیر گلوم آب دهنمو قورت میدم بره پایین ولی نمیره لاکردار...
میگم ولش کن بزنم بیرون حال و هوام عوض شه
د آخه بدبختی میام بیرونم حالم بدتر میشه
از کنار اون آلاچیقی که با غلط گیر اسممونو رو ستوناش نوشتیم رد میشم
از کنار مغازه سیسمونی که هر بار باذوق به ویترینش نگاه میکردی رد میشم
از کنار اون طلا فروشی که حلقمونو انتخاب کرده بودیم رد میشم
من قدم به قدم مغازه به مغازه این شهر رو باهات خاطره دارم...
دلبرکجایی...
بابا به خدا این مغازه دارا وقتی از تو میپرسن و میگم رفتی باورشون نمیشه
همین طلا فروشه میگفت اون ذوق چشماش وقتی حلقه رو تو دستای مردونه تو رو دید دیدم گفتم عاشق ترین عاشق این دنیاست...
دلبر کجایی پس...
اصلا گیریم از این شهر رفتم تا دیگه سایه خاطراتت بالا سرم نباشه...
ولی هر جای این دنیا برم ساعت پنج تا هفت پاییز خیلی نامرده میفهمی خیلی نامرده...
#امیرعلی_اسدی
۲.۷k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.